- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس که بگذارد زشرم آن مه جبین آیینه را همچو آب از دست ریزد بر زمین آیینه را
2 پاک طینت قانع است از صاف لذتها به درد موم باشد خوبتر از انگبین آیینه را
3 در کف هر کس که باشد صفحهٔ تصویر اوست گشته از بس عکس رویش دلنشین آیینه را
4 می نماید عارضش از حلقهٔ زلف سیاه یا نشانیده است بر انگشترین آیینه را
5 شهد ناب آمد به جوش از حلقه های جوهرش عکس لعلت کرده شان انگبین آیینه را
6 چون مصفا شد دل از اندوه دنیا فارغ ست ساده است از چین غم لوح جبین آیینه را
7 جوهرش افتد چو راز از سینهٔ مستان برون عکس او گر در طپش آرد چنین آیینه را
8 از سراپایش بسان چشمه میجوشد عرق کرده جویا بس که عکسش شرمگین آیینه را