بس که چشمان تو خون اهل عالم ریختند از جامی غزل 413

بس که چشمان تو خون اهل عالم ریختند

1 بس که چشمان تو خون اهل عالم ریختند پشته پشته کشته در کوی تو بر هم ریختند

2 صد هزاران صورت اندر قالب حسن و جمال ریختند اما ز تو مطبوع تر کم ریختند

3 هر چه در عالم همی بینم نمی ماند به تو شکل تو گویی نه از ارکان عالم ریختند

4 نقشبندان گاه تصویر لب و دندان تو در دهان غنچه تر عقد شبنم ریختند

5 بی لب میگون تو مستان شراب لعل را از قدح خوردند و از مژگان همان دم ریختند

6 سینه ریشان فراق از خاک پایت ساختند خشک دارویی که بر بالای مرهم ریختند

7 از دل جامی چه سان روید گیاه خرمی چون در آن ویرانه تخم محنت و غم ریختند

عکس نوشته
کامنت
comment