1 ای بس که جهان جبهٔ درویش گرفته از فضلهٔ زنبور برو دوختهام جیب
2 واکنون همه شب منتظرم تا بفروزند شمعی که به هر خانه چراغی نهد از غیب
3 آن روز فلک را چو در آن شکر نگفتم امروز درین زشت بود گر کنمش عیب
1 آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمیزند دل صبر پیشه کرد و کنون دم نمیزند
2 زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز چون دست یافت زخم یکی کم نمیزند
1 پایم از عشق تو در سنگ آمدست عقل را با تو قبا تنگ آمدست
2 نام من هرگز نیاری بر زبان آری از نامم ترا ننگ آمدست
1 تا دل مسکین من در کار تست آرزوی جان من دیدار تست
2 جان و دل در کار تو کردم فدا کار من این بود دیگر کار تست