بس که درد سر ز فریاد و فغان خود کشم از جامی غزل 669

بس که درد سر ز فریاد و فغان خود کشم

1 بس که درد سر ز فریاد و فغان خود کشم از دهان چون ناله می خواهم زبان خود کشم

2 جان برآمد لیکن از دل برنمی آید هنوز کز دل و جان ناوک ابرو کمان خود کشم

3 میهمان شد ماه من دردا که جز جان تحفه ای نیست در دستم که پیش میهمان خود کشم

4 تا درآمد از درم آن سرو هر دم دیده را کحل بینایی ز خاک آستان خود کشم

5 می کشم از سینه بی پیکان خدنگش را چو نیست قوت آنم که پیکان ز استخوان خود کشم

6 سر که بارش می کشم عمری به دوش از بهر چیست گرنه روزی در ره سرو روان خود کشم

7 دفتر جامی ست این از نکته های عشق پر می برم تا پیش شوخ نکته دان خود کشم

عکس نوشته
کامنت
comment