بس که شب‌ها دور ازان گل خاک بر سر از جامی غزل 684

بس که شب‌ها دور ازان گل خاک بر سر می‌کنم

1 بس که شب‌ها دور ازان گل خاک بر سر می‌کنم همچو سبزه صبحدم از خاک سر بر می‌کنم

2 در چمن می‌افتم از شوق رخش در پای گل دامن گل را ز خوناب جگر تر می‌کنم

3 چون نمی‌بینم قدش را در چمن بر یاد او می‌روم نظاره سرو و صنوبر می‌کنم

4 بسته‌ام با آنکه اهل ملتم دل در بتان گرچه از خیل خلیلم کار آزر می‌کنم

5 درد عشقت ساخت روی خاکساران را چو زر یعنی اکسیر وجودم خاک را زر می‌کنم

6 چون تو پیش آیی زبان را قوت تقریر نیست گرچه هردم صد سخن با خود مقرر می‌کنم

7 می‌دهی عشوه که جامی خاصه من آن توام سادگی بین کین سخن را از تو باور می‌کنم!

عکس نوشته
کامنت
comment