بس که جانها همه شد صرف از هلالی جغتایی غزل 398

هلالی جغتایی

آثار هلالی جغتایی

هلالی جغتایی

بس که جانها همه شد صرف تو جانان کسی

1 بس که جانها همه شد صرف تو جانان کسی جان اگر نیست و گر هست تویی جان کسی

2 بر سر بنده ستمهای تو از حد بگذشت شرمسارم ز کرمهای تو سلطان کسی

3 چاک شد جیب من، ای هجر، ز دست ستمت نرسد دست تو، یارب، بگریبان کسی

4 حال شبهای مرا بی خبری کی داند؟ که شبی روز نکردست بهجران کسی

5 گر جدا ماندم از آن ماه ملامت مکنید چه کنم؟ چرخ فلک نیست بفرمان کسی

6 هوسم هست که: دامان تو گیرم، لیکن بی کسان را نرسد دست بدامان کسی

7 از فغانهای هلالی خبری نیست ترا وه! که هرگز نکنی گوش بافغان کسی

عکس نوشته
کامنت
comment