1 از بس که مرا دولت بیدار کمست گفتن نتوان که تا چه مقدار کمست
2 رنجیست فراقت که کمش بسیارست عیشیست وصال تو، که بسیار کمست
1 آرزومند توام، بنمای روی خویش را ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را
2 جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
1 گر دعای دردمندان مستجابست، ای حبیب از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب
2 درد بیماری و اندوه غریبی مشکلست وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب!
1 دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادیها خوشا! آن دردمندیهای عشق و نامرادیها
2 من و مجنون دو مدهوشیم سر گردان بهر وادی ببین کآخر جنون انداخت ما را در چه وادیها؟