-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس است مونسِ جانم خیالِ طلعتِ دوست که قانعم به خیالش ببین که رخ چه نکوست
2 به هر چه در نگرم رویِ دوست میبینم مگر به دیده درون است بل که دیده خود اوست
3 نسیمِ دوست رساند به من صبا هر شب حیاتِ جانم از آن خوش نسیمِ عنبر بوست
4 دلم ز شوقِ تو یک تاست در وفاداری ولیک قامتم از محنتِ فراق دو توست
5 به گل نگه نکند باز بلبلِ عاشق ز پرده گر به در آید بتم چو غنچه ز پوست
6 چرا زخویِ بدش سرزنش کنند مرا بتی بدان همه خوبی چه باشد ار بدخوست
7 عذابِ شیفتگان نیز مصلحت بین است که بی غرض نبود سرزنش ز دشمن و دوست
8 به هیچ وجه ندارم سرِ نصیحتِ خلق ملامتِ دلِ عشّاق نیز بیهده گوست
9 ز مردمان چه حکایت کنم به نا واجب که هر چه بر دل و جانِ نزاری است ازوست