بس که می آیم به کویت شرم می آید مرا از جامی غزل 53

بس که می آیم به کویت شرم می آید مرا

1 بس که می آیم به کویت شرم می آید مرا چون کنم جای دگر خاطر نیاساید مرا

2 از سر کویت من بی صبر و دل هر جا روم گر چه باغ خلد باشد دل فرو ناید مرا

3 هر طرف صد خوبرو در جلوه نازند لیک از همه نظاره روی تو می باید مرا

4 وه چه گفتم من که بینم گاه گاهی روی تو دیگری را خوبرو گفتن نمی شاید مرا

5 بی خودی من ز عشقت گر چه از حد درگذشت هر که بیند روی تو معذور فرماید مرا

6 گر تو را باشد گهی پروای غم فرسودگان نیست غم گر جان و دل از غم بفرساید مرا

7 گفته ای جامی کم است از خاک پای ما بسی زین تفاخر شاید ار سر بر فلک ساید مرا

عکس نوشته
کامنت
comment