- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
2 ز خاک پای صبوری به عشق آن دیدم که چشم موسم گرما ز توتیای خنک
3 زنم ز خون هوس، آب آتش دل را که دست سوخته را خوش بود حنای خنک
4 دلم توقع گرمی ندارد از احباب چو نخل موم که می سازدش هوای خنک
5 شبی چو شمع درآ گرم از درم، تا چند کند به گریه ی من صبح، خنده های خنک
6 شدم فسرده ز سرمای زهد خشک، سلیم کنم به آتش می گرم، دست و پای خنک