الا ای خوش تذرو از عطار نیشابوری خسرونامه 27

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

الا ای خوش تذرو سبز جامه

1 الا ای خوش تذرو سبز جامه تو خواهی بود گل را پیک نامه

2 تویی در نطق، زیبا گوی معنی بسر میدان برون بر گوی معنی

3 زبان گوهری داری گهر پاش دمی در نامهٔ گلرخ شکر پاش

4 بجای آور سخن چندانکه دانی چنانک از هر سخن درّی چکانی

5 سر نامه بنام پادشاهی که بی نامش بمویی نیست راهی

6 ز نامش پر شکر شد کام جانها زیادش پرگهر تیغ زبانها

7 ز عشق نامش، آتش در جهان زن بزن، ره بر خیال کاروان زن

8 جهان عشق را پا و سری نیست بجز خون دل آنجا رهبری نیست

9 کسی عاشق بود کز پای تا فرق چو گل در خون بود اوّل قدم غرق

10 اگر در عشق چون گل سوز دارید شبی در عشق گل با روز آرید

11 دلی دارم، چه دل، هجران رسیده بسر گشته برون از خون دیده

12 ز کیش خویشتن بیزار گشته بجان قربان راه یار گشته

13 فراقش در میان خون نهاده کناری خون ازو بیرون نهاده

14 بسی خوشتر بصد زاری بمردن که وادی فراق تو سپردن

15 ز پا افتادم از درد جدایی مرا گر دست میگیری کجایی

16 فراقت آتشی درجانم افگند چنان کز جان بدون نتوانم افگند

17 بیاتادر درون میدارمت خوش که تا بیرون نیارد بر من آتش

18 دلم گر بود سنگی گشت خسته ز هجرت چون سفالی شد شکسته

19 ز سوز هجر حالی دارد اکنون که دوزخ بر سفالی دارد اکنون

20 چو کوه از غم بریزد در فراقت گلی را چون بود زین بیش طاقت

21 ز بس کز درد تو درخون بگردم ز سر تا پای گویی عین دردم

22 اگر از درد من آگاهیی تو همیشه مرگ من میخواهیی تو

23 چنین یک روز اگر در درد باشی که من هستم، ننالی، مرد باشی

24 از آن میداریم در درد و در پیچ که دردی نیست ازدرد منت هیچ

25 برویم بیتو چندان غم رسیدست که آن غم قسم صد عالم رسیدست

26 بساغم کو نداند کوه برداشت بشادی این دل بستوه برداشت

27 منم کاندوه بر من کوه گشته دلم لشکر کش اندوه گشته

28 بسی غم دارم و یاری ندارم دلم خون گشت و غمخواری ندارم

29 بسی درد است بر جان من از تو که دردت باد درمان من از تو

30 ز بیرحمی تو تا چند آخر بدین زاری مرا مپسند آخر

31 چو عقلم رفت و جان چون گشت و دل شد چنین دیوانگی بر من سجل شد

32 خرد از دست عشقت رخت بر بست نگیرد کس از این دیوانه بر دست

33 دلم از خویشتن بیخویشتن شد همه کار دلم از دست من شد

34 دلی دارم ز عشقت از جنون پر کنار از چشم و چشم از دل ز خون پر

35 هر آنکس را که با تو کار افتد ازین دیوانگی بسیار افتد

36 کنون بگذشت کلّی کارم از دست که بیرون شد دل و دلدارم از دست

37 دل سوداییم یکبارگی شد خرد در کار دل نظّارگی شد

38 دلم در خانهٔ تن میناستد ز من بگریخت با من میناستد

39 مراهم مزد و هم شکرانه بودی اگر دل ساکن این خانه بودی

40 چو چشم مستم از طوفان آبی ز مستی داد خانه در خرابی

41 چو یاری نیست با عشقت چه بازم فرو ماندم ندانم تا چه سازم

42 چه گویم چه نویسم چون کنم من که وصف این دل پرخون کنم من

43 چنان عشق تو زوری کرد بر من که عالم چشم موری کرد بر من

44 اگر دل این چنین عاجز نبودی مرا چندین بلا هرگز نبودی

45 وگر تن این چنین لاغر نگشتی بیک ره دولت از من برنگشتی

46 چه خیزد از چنین دل جز ملامت چه آید از چنین دل جز ندامت

47 دلم بگرفت ازین دل چون کشم بار سرتن میندارم چون کنم کار

48 چو مردم بیتو من از من چه تقصیر چو تو آگه نیی از من، چه تدبیر

49 نبودم بیتو یک دم بیغمی من که صد غم میخورم در هر دمی من

50 همی هر غم که در کلّ جهان هست مرا کم نیست زان و بیش ازان هست

51 جگر پر خون و دل پر سوز دارم سیه شد روز روشن روزگارم

52 نبوییدم گلی بی رنج خاری ننوشیدم شرابی بی خماری

53 ندیدم هرگز از شادی نشانی بکام دل نیاسودم زمانی

54 بچشم خود جهان روشن ندیدم وگر دیدی توبی من من ندیدم

55 ندانم بر چه طالع زادهام من که در دام بلا افتادهام من

56 تو با حوران سیمین بر نشسته من اندر خون و خاکستر نشسته

57 تو در شادی و من در غم، روانیست اگر این خود رواست آخر وفانیست

58 نکردی هیچ عهد من وفا تو چه خواهی گفت آخر با خدا تو

59 ترا خود بیوفا هرگز نگویم که این از بخت بد آمد برویم

60 چه میخواهی ز دل کاین دل چنانست که گر گویی چه نامی بیم جانست

61 مپرس از من که گر پرسی چنانم که بوی خون زند از سوز جانم

62 مپرس از دل که حال دل چنان شد که دریاهای خون از وی روان شد

63 منم در کلبهٔ احزان نشسته غریب و بیکس و حیران نشسته

64 بیا و کلبهٔ احزان من بین زمانی دیدهٔ گریان من بین

65 منم جان بر میان چون بیقراری گرفته از همه عالم کناری

66 مگر زالی شدم گرچه جوانم که با سیمرغ در یک آشیانم

67 گرفته عزلت از خلق زمانه شده در باب تنهایی یگانه

68 دلم خون گشت از رسوایی خویش بجان میآیم از تنهایی خویش

69 چو تو تنها نشاندی بر زمینم ملامت از که میآید چنینم

70 دلا تا کی چنین در بند باشی درین سرگشتگی تا چند باشی

71 بسر شو گر سر آن داری از تن برای آخر اگر جان داری از تن

72 میان خون نشستی در درونم کنارم موجزن کردی ز خونم

73 چرا از پیش من می برنخیزی که خونم میخوری و میستیزی

74 مرا گویند آسان می نمیری که در عشقش کم جان مینگیری

75 چو در یک روز صد ره کم نمیرم چرا این جان پر غم کم نگیرم

76 نمیترسم ازان کم مرگ پیشست که هر ناکامیم صد مرگ بیشست

77 مرا بیتو غم مرگی ندارد که گل بی روی تو برگی ندارد

78 گل صد برگ بی برگست بیتو که او را زندگی مرگست بیتو

79 کسی کز خویش برهاند تمامم منش گر خواجهام، کمتر غلامم

80 اگر من آتشی از دل برارم بیکدم پای کوه از گل برارم

81 وگر از پردهٔ دل برکشم آه شبیخونی کنم بر پردهٔ ماه

82 وگر در ناله آیم ازدل تنگ بزاری خون چکانم ازدل سنگ

83 وگر از نوحهٔ دل دم برارم دمار از جملهٔ عالم برارم

84 وگر پر دود گردانم زمانه ز آتش دود بینی جاودانه

85 رسد زین سوز تا هفتم طبق دود فلک بر دوزخ اندازد طبق زود

86 ز چشم من بیک طوفان آبی همه عالم فرو گیرد خرابی

87 توانم ریخت از مژگان چنان دُر که گردد از زمین تا آسمان پُر

88 توانم سوخت عالم را چنان من که دیگر کس نبینم در جهان من

89 ولی ترسم که یارم در میانه بسوزد، گر بسوزانم زمانه

90 منم جانا دلی بر انتظارت نهاده چشم از بهر نثارت

91 گل سرخ انتظار تو کشیده بلای موت احمر در رسیده

92 چو چشم آمد سپید از انتظارم سیه شد همچو چشمت روزگارم

93 ز بس کز انتظار رویت ای ماه نهادم گوش بر در،‌چشم بر راه

94 هر آوازی که بود، از تو شنیدم سراپای جهان، روی تودیدم

95 چو در جان خودت پیوسته بینم چرا پس ز انتظار تو چنینم

96 همه روزم بغم در تا شب آید چو شمعم خود بشب جان بر لب آید

97 همه شب سوخته تا روز گردد چو روز آید شبم با روز گردد

98 از این سان منتظر بنشسته تا کی بروز و شب دلی در بسته تا کی

99 بتو گر بود از این پیش انتظارم کنون هست انتظار مرگ کارم

100 مرا گنجی روان از چشم ازانست که در چشم من آن گنج روانست

101 ازان در خاک میگردم چنین خوار که چشم من چو دریاییست خونبار

102 بدریا در تیمّم چون توان کرد ولی هم کی وضو از خون توان کرد

103 ز عشقت چون دلم در سینه خون شد چنان رفت او که از چشمم برون شد

104 ازان صد شاخ خون از سردرامد که آن شاخ از زمین دل برامد

105 از آن پیوسته شد شاخم ز دیده که پیوسته بود شاخ بریده

106 چو پیوسته مرا از دل براید نیم نومید کاخر در براید

107 مرا گر دیر آید نوبهارم بزیر شاخ کی دارد کنارم

108 همه خون دلم بالا گرفتست کنار من ز دُر دریا گرفتست

109 بنظّاره بر من آی باری که تا دریا ببینی از کناری

110 اگر خوابیم بود آن زود بگذشت که خواب من چو خوابی بود بگذشت

111 دو چشم من چو دایم دُر فشانست بخون درخفت، بیداریش از انست

112 کنون چشمم چو اختر هست بیدار اگر باور نداری بنگر ای یار

113 چو چشم من ز خون در هم نیاید ز بی‌خوابیم هرگز کم نیاید

114 ز بیخوابی نمیمیرم چه سازم که داند قدر شبهای درازم

115 غم هجر از دل مهجور پرسند درازی شب از رنجور پرسند

116 چو شمعم جملهٔ شب سوز در پیش بسر باریم مرگ و روز در پیش

117 نگر تا چون درآید خواب بر من ز چشم بسته چندین آب بر من

118 بوقت خواب هر شب بیتو اکنون دلم در گردد آخر لیک در خون

119 چو از خون بستر من نرم گردد دو چشمم زاتش دل گرم گردد

120 مرا بی شک چو باشد بستری نرم دلم در گردد و چشمم شود گرم

121 بیا جانا که جانان منی تو اگردل بردهیی جان منی تو

122 ز جان خویش دوری چون کنم من ندارم دل صبوری چون کنم من

123 مرا در آتش سوزان صبوری بسی خوشتر که یک دم از تو دوری

124 چه کارست این، که بستر آتشینست زمانی بیتو بودن، کار اینست

125 نیم کافر نجویم از تو دوری که کفرست از تو یک ساعت صبوری

126 چو عشقت در دلم خون درتگ آورد از آن خون چشم من چندین رگ آورد

127 ز خون رگ گیرد و این خون ز رگ خاست ز دل صبرم ز چشمم خون بتگ خاست

128 دلم چون آتش آمد دیده چون ابر میان ابروآتش چون کنم صبر

129 عجب دارم من بی صبر مانده تویی ماه و منم در ابر مانده

130 شگفت آید مرا این مشکل من دل تو سنگ و آتش در دل من

131 الا ای دیده پرخون باش و پرنم که خود خوردی و آوردی مراهم

132 بنادانی نظر بر مه فگندی دلم چون سایهیی بر ره فگندی

133 کنون خواهی که وصل ماه یابی تو موری سوی مه چون راه یابی

134 چو روی او بچشم تو درآمد چو ببرید از تو خون از تو برآمد

135 چو خود کردی سرشک از چشم میبار کنون آن خون دل را چشم میدار

136 چو خود کردی خطامیدانی ای چشم مرا در خون چه میگردانی ای چشم

137 چنان دانی مرا در خون نهادن که نتوانم قدم بیرون نهادن

138 مرا از خون دل بیخواب کردی مرا صد گونه گل در آب کردی

139 تنم سستی و بیماری ز تو یافت دلم چندین نگونساری ز تو یافت

140 تو کردی با دل من هرچه کردی کنون خون ریز تا در خون بگردی

141 دلا تا کی کنی بر خشک شیناب که سرگردان شدم از تو چو سیماب

142 چو رفتی از برم او را گزیدی روان خون شد ز تو کز من بریدی

143 ترا گر آتش هرمز نبودی مرا چندین بلا هرگز نبودی

144 بعشق او قدم برداشتی تو چنین آسان رهی پنداشتی تو

145 برآوردی بهر دم دستخیزی ز نامردی نشستی در گریزی

146 کنون چون زهر هجر او چشیدی مخنّث وار دامن درکشیدی

147 کنون گر یک نفس در خورد اویی بمردی صبر کن گر مرد اویی

148 گرت باید که یادآری در آغوش قدحها زهرناکامی بکن نوش

149 نمیدانم که این دریای مضطر بچه دل زهره خواهی برد تا سر

150 چو از چشمت میان خون دری تو بسی دریای خون با سربری تو

151 شدم چون باد خاک حور زادی که کس گردش نمیگردد چو بادی

152 مرا جانا بجان آمد دل از تو ولیکن حل نشد یک مشکل از تو

153 سبک چون آسیا، گردان از انست که هرچ او میکند بارش گرانست

154 بسی غصه بحلق من فرو شد که تا کی کار من خواهد نکو شد

155 مرا جان سوزی و دل باز ندهی وگر کشته شوم آواز ندهی

156 دلم را در میان خون نهادی چو خون روی از برم بیرون نهادی

157 ز بس خون کز توام در دل بماندست دو پایم تا بسر در گل بماندست

158 منم دور از تو در صد رنج و خواری بمانده در غریبستان بزاری

159 نیایی در غریبستان زمانی نپرسی از غریب خود نشانی

160 ازان چندین مرا در بند داری که با من در وفا سوگند داری

161 مرا تا عشق تو در دل مقیمست کنار من پر از دُرّ یتیمست

162 مرا چندین گهر میخیزد از تو که چشمم بر زمین میریزد از تو

163 میان صد هزاران دردمندی گرفت این کار من از من بلندی

164 بلندی یافت تا چشمم،‌ برامد از آن اندر بلندی با سرامد

165 ز خون بگرفت همچون دیدگانم ز تو، هم پر دلم هم پهلوانم

166 ز وصلت در دلم بویی نهانست که بیتو زندگی من ازانست

167 ز تو آن بو اگر با من نبودی بجان تو که جان در تن نبودی

168 چوبی تو زندگانی دارم از تو چرا خون جگر میبارم از تو

169 معاذاللّه نگویم از تو دلکش ولی آبی زنم بی تو بر آتش

170 چنانم زارزومندی چنانم که سر از پای و پای از سر ندانم

171 در افتاد از فراقت سوز در من فرو شد زارزویت روز بر من

172 مرا چون دیدهٔ روشن تویی بس ز عالم آرزوی من تویی بس

173 چو جان گر با منستی چشم روشن جهان بر من نبودی چشم سوزن

174 ز خشم جان خود را خود بکینم که تو در جانی و من جان نبینم

175 ز دل جستم نشانت هر زمان من کنون ازدل همی جویم نشان من

176 کمر بر بسته میگردم چو موری که تا پیش تو بازآیم بزوری

177 چو موری گر مرا روزی بدستی طلب کردن ترا آسان ترستی

178 مرا پرده چو مور و گیر جانم که تا من با تو پرم گر توانم

179 خطا گفتم بتو نتوان رسیدن که موری با تو نتواند پریدن

180 مرا مویی بتو امید از آنست که من با تو رسم آن در میانست

181 مرا بر آسمان عشق امید نکو وجهیست روشن همچو خورشید

182 گر این یک ذره امیدم نماند شبم خوش باد خورشیدم نماند

183 چه سازم دم ببندم از همه چیز اگر صبح امیدم دم دهد نیز

184 ولیکن صبح جز صادق نباشد دمم ندهد بدو لایق نباشد

185 همه امید روی تست کارم بجز امید تو رویی ندارم

186 بدرد هجر درجاوید بودن بسی آسان تر از نومید بودن

187 ندارم گر کنندم پاره پاره من بیچاره جز امید چاره

188 اگر امید در جانم نبودی بجان تو که ایمانم نبودی

189 بامیدم چنین من نیم زنده که هرگز کس نماند از بیم زنده

190 دلاگر ذرهیی امید داری کجا تو طاقت خورشید داری

191 بنومیدی فرو شو چند گویی چه گم کردی و آخر چند جویی

192 تو هستی همچو موری لنگ در چاه کجا یابی بطاوس فلک راه

193 زیارم مینبینم هیچ یاری چو نیکو بنگرم در هیچ کاری

194 نبینی گرد او گر باد گردی بسایی گر همه فولاد گردی

195 ترا با او نمیبینم روایی روان کن اشک خونین از جدایی

196 چو تو محروم نیی با خویشتن ساز چو تو مفلس شدی با خویشتن باز

197 دلم جانا ز نومیدی فرو مرد جهانی غصه هر روزی فرو برد

198 چو وصلت نیست ممکن هیچکس را بوصلت چون دهم دل یک نفس را

199 مرا شربت غم هجران تو بس مفرح درد بی درمان تو بس

200 منم دل در وفایت چشم بر در وفایت در دلم چون چشم بر سر

201 سرم گر چون قلم برّی ز تن تو نیابی جز وفاداری ز من تو

202 چو آبی سرنهم در خنجر تو بآتش گر شوم دور از بر تو

203 وگر در خونم آری همچو خنجر ز خنجر سر برون آرم چو گوهر

204 از آن در خنجرت گردم نهان من که بیتو با تو خواهم در میان من

205 اگر من در وفای تو بمیرم کم عهد و وفای تو نگیرم

206 وفای تو چو جان خویش دارم که من بر دل وفایت بیش دارم

207 که گر روزی بخاک من شتابی بجز بوی وفا چیزی نیابی

208 وگر عمری برآید از هلاکم همه بوی وفا آید زخاکم

209 دلم خون کردی و برجان سپردی چه دعوی کرد دل با سر نبردی

210 برفتی و کمم انگاشتی تو دل از دعوی من برداشتی تو

211 کنون از دعوی من باز نرهی که تا روزی دل من باز ندهی

212 اگر صد سال از این دعوی برآید مگر بر جان من دنیا سرآید

213 بدعوی کردنت میثاق دارم هنوز از خون دل بر طاق دارم

214 چه گویم با تو چون می درنگیرد فغان زین دل که دل میبرنگیرد

215 مرا گویند بدان بت نامهیی ساز ز اشک خون برو هنگامهیی ساز

216 ز چندین نامهٔ من نامهیی نیست که از اشکم برو هنگامهیی نیست

217 اگر بر خاک و گر بر جامه بودم میان این چنین هنگامه بودم

218 چو با تو در نمیگیرد چه سازم شوم بازلف و چشمت عشقبازم

219 الا ای زلف چون چوگان کجایی شدم چون گوی سرگردان کجایی

220 بمن گر سر فرود آید چوچوگانت کنم سر همچو گوی از بهر میدانت

221 گر از مشک سیه چوگان کنی تو سرم چون گوی سرگردان کنی تو

222 تو مشکی و من آهو چشم ای دوست نه هر دو بودهایم آخر ز یک پوست

223 نیی تو مشک، عنبر مینمایی ولی در بحر چشمم مینیایی

224 اگر آیی بدین دریا زمانی چو دریا از تو شور آرم جهانی

225 نیی عنبر،‌ولی زنجیر جانی که از هر حلقهیی صد جان ستانی

226 تو زنجیری و من دیوانهٔ زار مرا بی بند و بی زنجیر مگذار

227 نیی زنجیر شستی عنبرینی که برجانم ز صد دردر کمینی

228 منم چون ماهی جان تشنه غرقاب دران شستم فکن تا برهم از تاب

229 الا ای نرگس مخمور مانده ز آب دیدهٔ من دور مانده

230 اگردر آب چشم من نشینی ز آب چشم، چشم من نبینی

231 بیا تا زاب چشمم آب یابی بشبنم لؤلؤیی خوشاب یابی

232 نیی نرگس که بادام تری تو که جز از پرده بیرون ننگری تو

233 چو رخ در پرده از من درکشیدی چرا پس پردهٔ من بر دریدی

234 نیی بادام جادوی بلایی که وقت جادویی مردم نمایی

235 ترا من دیدهام در جادویی دست تویی جادوی مردم دار پیوست

236 چو مردم داری ای جادوی مکّار من آخر مردمم گوشی بمن دار

237 زهی رهزن که زیر طاق ابرو تویی پیوسته تیرانداز جادو

238 چو تو در طاق داری جای آخر چو من طاقم بر من آی آخر

239 الا ای خط که مه را دامنی تو تویی آن خط که برخون منی تو

240 چو برخون منی چندی گریزی بیا گر خون جانم می بریزی

241 مرا در خط نشان تا خود چه آید خط اندازی مکن تا خود چه زاید

242 مرا درخط کشید ایام بی تو کنون در خط شوم ناکام بی تو

243 نیی خط سبزهٔ بی آب مانده من از سودای تو بیخواب مانده

244 بآب چشم من یک روز بشتاب که بس نیکو نماید سبزه در آب

245 شدم خاکی اگر تو سبزه داری چرا از خاک سر می بر نیاری

246 برآی از خاک تا از خون برآیم ولکین بی تو هرگز چون برآیم

247 نیی سبزه که تو طوطی مثالی بسر سبزی گشاده پرّ و بالی

248 چو هستی طوطی دلجوی آخر بیا و یک سخن بر گوی آخر

249 الا ای پستهٔ خونخواره آخر دلم کردی چو پسته پاره آخر

250 اگرچه تنگ توپر شکّر آید ولی گر شور باشی خوشتر آید

251 بیا ای پسته پیش من زمانی که تا شور آورم پیشت جهانی

252 نیی پسته ولی هستی شکر تو چرا زین تنگدل کردی گذر تو

253 الا ای شکر افتاده در تنگ جگر خوردی مرازانی جگررنگ

254 تو شکّر من نی خشکم نظر کن بیا و دست با من در کمر کن

255 گر این نی را ببینی زیر خون تو ازاین نی چون شکر جوشی فزون تو

256 بشیرینی ز شمع خود بریدی وزان برّیدگی خونم چکیدی

257 نیی تو انگبین، لعل مذابی که در یک حال هم آتش هم آبی

258 کسی کو آب و آتش با هم آمیخت چراپس با من مسکین کم آمیخت

259 بیا گر تنگ میجویی دلی هست دگر با من بگو گر مشکلی هست

260 چو میدانی کزین دل تنگ داری چرا پس از دل من ننگ داری

261 نیی تنگ شکر آب حیاتی ز خطّ سبز سرسبز نباتی

262 مرا هر ساعتی صد مرگ، هجران درآب زندگانی کرده پنهان

263 اگر یک قطره آب زندگانی بحلق جان این بیدل چکانی

264 مرا جانی که آن جان نیست مزدم وگرنه دور از روی تو مردم

265 دلم پر آتش و چشمم پر آبست اگر با من درآمیزی صوابست

266 الا ای لؤلؤ پیوسته در درج بشکل سی ستاره در یکی برج

267 تو مروارید و مرجان سپیدی ز تو چشمم سپید از ناامیدی

268 چو مرجانی تو از دریا برایی چه گر از راه چشم ما برایی

269 چو دیدار ترا در چشم آرم چو مردم آشنا در چشم دارم

270 نیی مرجان که هستی تو ستاره بتو دریا توان کردن گذاره

271 چو در دریا ستاره مینبینم درین دریای چنین گمراه ازینم

272 ستاره نیستی درّ یتیمی خوشاب و مستوی و مستقیمی

273 کیم من در غریبستان اسیری چو تو درّ یتیم و بی نظیری

274 بیا تا هر دو با هم راز گوییم غم دیرینهٔ خود باز گوییم

275 الا ای گوی سیمین مدوّر ز چوگان خطت گشته معنبر

276 چو بر ماهی تو در تو چاه چونست عجب تر آنکه چاهی سرنگونست

277 چو تو همچون منی در سرنگونی منم در چاه، تو بر ماه چونی

278 اگرچون گوی آری سوی من رای چو چوگانت دهم صد بوسه بر پای

279 چو گویی تو که من بیتو بزاری بماندم در خم چوگان خواری

280 تو هستی گوی میدان نکویی جهان پر گفت و گوی تست گویی

281 نیی تو گوی، هستی سیب سیمین ندیدم چون تو الحق سیب شیرین

282 اگر نه تن نه دل نه زور دارم بسی زان سیب شیرین شور دارم

283 ترا بر سیب سیمینست خالی مرا از خال تو شوریده حالی

284 مگر آمد بدان سیب تو آسیب برون افتاد ناگه دانه سیب

285 سلام من بدان ماه دلارای که بر من شد چنین مهتاب پیمای

286 سلام من بر آن زلف مشوّش که دارد پای همچون گل در آتش

287 سلام من بدان جزع جگرسوز که دارد در کمان تیر جگر دوز

288 سلام من بران یاقوت خندان که اوست الحق حریفی آب دندان

289 سلم من بدان یک پستهٔ تنگ که خط بر لعل دارد فستقی رنگ

290 سلام من بدان سی درّ خوشاب که گه گه پسته میریزد بعنّاب

291 سلام من بدان سیب دل افروز کزورخ چون تهی دارم درین سوز

292 سلام من بدان خطّ گهرپوش که از جانش توان شد حلقه در گوش

293 سلام من بران خورشید شاهی که بر ماه افگند زلف سیاهی

294 سلام من بدان کس تا قیامت کزو هرگز ندیدستم سلامت

295 ازان دردی که پرخون کرد جانم یکی از صد نیاید بر زبانم

296 بهر دردی که از تو یادم آید چو چنگ از هر رگی فریادم آید

297 چو بی رویت قلم برداشتم من همه نامه بخون بنگاشتم من

298 اگر تو نامه خون آلود بینی یقین دانم کز آتش دود بینی

299 هر آن خونی که چشم از پرده راند ز آه سرد من افسرده ماند

300 بس از تفت دلم بگداختی باز قلم کار نبشتن ساختی باز

301 چگویم بیش ازین ای همدم من که نتوان گفت در نامه غم من

302 چه گر چندانکه پیوندم بهم در همی دور از تو ماندم من بغم در

303 بجای هر غمم صد شادیت باد ز اندوه جهان آزادیت باد

304 برین مسکین خدایت مهربان کن برای حق تو این آمین ز جان کن

عکس نوشته
کامنت
comment