الا تا چند در منزل از عطار نیشابوری جوهرالذات 12

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

الا تا چند در منزل شتابی

1 الا تا چند در منزل شتابی تو اندر منزل و منزل نیابی!

2 توئی در منزل اینجا راه کرده حقیقت عزم دید شاه کرده

3 تو اندر منزل و منزل ندانی توئی جان و دل من دل ندانی

4 تو اندر منزلی ره کرده ای دوست چنان مانده بتن در پرده ای دوست

5 تو اندر منزل و نادیده دیدار شده در منزل جان ناپدیدار

6 تو اندر منزل و و جائی بمانده ولی در خویش تنهائی بمانده

7 تو اندر منزلی و وصل دیده حقیقت عین ذات اصل دیده

8 تو اندر منزلی در نزد آن ماه چگویم چون نهٔ از راه آگاه

9 تو اندر منزلی سرگشتهٔ خود میان خاک و خون آغشتهٔ خود

10 تو اندر منزلی ای دل بماندی بُدی سالک کنون واصل بماندی

11 تو اندر منزل وصل خدائی نظر کن باز کز اصل خدائی

12 تو اندر منزل جانی و جانان نموده رخ ترا اینجا در اعیان

13 سوی منزل رسیدستی تو تحقیق نمی‌یابی و دیدستی تو توفیق

14 سوی منزل رسیدی از سوی درد فتادستی در این منزل کنون فرد

15 سوی منزل رسیدستی نظر کن ز دید جان و دل خود را خبر کن

16 سوی منزل رسیدستی و یاری بدان خوشباش چون با غمگساری

17 سوی منزل رسیدستی در آفاق هنوز اندر رهند مر جمله عشاق

18 سوی منزل ز دید حق رسیدی جمال حق در این منزل بدیدی

19 در این منزل وصالت دست دادست خر و بارت سوی منزل فتادست

20 در این منزل زدی بیشک قدم تو که تا در منزلی عین عدم تو

21 رسیدی ای دل و کامی ندیدی ز منزل تو یقین نامی شنیدی

22 رسیدی در سوی منزل ندیدی مراد خویشتن حاصل ندیدی

23 رسیدی سوی منزل بی سر و جان از آن گشتی تو چون خورشید تابان

24 بیاب ای دوست وصل دوست در دل که اینجا منزلست و نیست منزل

25 به منزل چون رسیدی وصل دریاب زمانی کرد بیدارت از این خواب

26 بمنزل چون رسیدی همچو مردان حقیقت خوش نشین با دوست شادان

27 در این منزل که جانها ره نبردند هم اندر منزل افتادند و مردند

28 تو ره بردی و خواهی مرد اینجا ندانم تا چه خواهی برد اینجا

29 تو اندر منزلی تا چند گوئی تو اکنون بیدلی تا چند جوئی

30 بگو تا چند جوئی منزل یار که آخر برگشائی مشکل یار

31 بگو تا چند جوئی منزل ای دوست که تو در منزلی و منزلت اوست

32 تو اندر منزلی، اندر منازل چگویم چون نداری دیدن دل

33 دل وجان اندر این منزل بماندست میان نار و ریح و گل بماندست

34 چنانش آب افکنده به سیلاب کز اینجا می‌برد آنجا به اشتاب

35 چو گردابست دریا از پس و پیش مرو بیرون ز منزل ای دل ریش

36 جزیره داری و منزل همین است ترا منزل ترا عین الیقین است

37 کناری یافتی اندر کناره کنی در بحر استسقا نظاره

38 بمنزل در رسیدستی کنون تو حقیقت داری اینجا رهنمون تو

39 حقیقت رهنمون جانِ تو باشد که اینجا درد و درمانِ تو باشد

40 تو جان خود چنان آسان گرفتی از آن مانده کنون اندر شگفتی

41 تو جان خود مده آسانت ازدست که جان با جان جان دیدست و پیوست

42 چو جان ره برده است و راه دیدست در این منزل وصال شاه دیدست

43 ز جان بگذر که جان از تو گذشتست حقیقت سیر اشیا در نوشتست

44 دل و جان با تو پیوستست دائم به ذات جان جان پیوسته قائم

45 شده در تو تو اندر جان و دل گم که این قطره به من بحرست قلزم

46 نگاهی کن تو در جان حقیقی که با او زان سر اینجاگه رفیقی

47 رفیقی کرده‌ای با جان از آن سر ندانی چون کنم این سر تو رهبر

48 رفیقی کرده‌ای با جان در اینجا در اینجا آمدی ای جان از آنجا

49 رفیقی کرده‌ای با جان ندانی حرامت باد اگر غافل بمانی

50 فروبست و ندانستی ورا تو ابا او کرده‌ای اینجا جفا تو

51 رفیقی کرده‌ای با جان خود تو از او غافل شده در نیک و بد تو

52 رفیقی کرده‌ای با جان حقیقت رهائی کن ورا اینجا طبیعت

53 رفیقی کرده‌ای با جان تو از ذات رسیدستی کنون در قرب ذرّات

54 رفیقی کرده‌ای آنجا ابا او رها کردی تو بار خویش نیکو

55 ندانی ای ترا مجروح مانده که ماندستی تو خود بی‌روح مانده

56 وصالت دست آسان بود داده ولکین ماند از مرکب پیاده

57 وصالت دست آسان بود در دست ولکین عشق پیوند تو بگسست

58 وصال یار اینجا دیده بودی حقیقت پای تا سر دیده بودی

59 کسی هرگز کند این کان تو کردی از آن افتاده در اندوه و دردی

60 ندانستی ترا معذور دارم کنم نزدیکت و نی دور دارم

61 بده انصاف ای دل اندر اینجا که گردی عاقبت واصل در اینجا

62 بده انصاف ای از خود رمیده کنون بگشای اینجا مر دو دیده

63 بده انصاف ای دل در حقیقت طریقت کن تو از عین طریقت

64 بده انصاف جان ای راز دیده که یاری اندر آخر باز دیده

65 بده انصاف و اندر وی فنا شو در او مستغرق عین بقا شو

66 بده انصاف و شو در عالم جان تو بیش از پیش مر خود را مرنجان

67 بده انصاف کاکنون یار دیدی یقین بیزحمت اغیار دیدی

68 بده انصاف ای جان و جهان را که وصلش یافتستی رایگان را

69 بده انصاف تو در عالم عشق که دیدی بار دیگر آدم عشق

70 بده انصاف و اندر خود یقین بین تو ذات اوّلین و آخرین بین

71 بده انصاف چون گشتی تو خورشید که خواهی ماندنی بی سایه جاوید

72 بده انصاف و بنگر راز جانان یقین انجام و با آغاز جانان

73 تو چون در کل رسیدی جزو بگذار تو چون در جان رسیدی عضو بگذار

74 تو چون در کل رسیدی راز بنگر ز خود انجام و هم آغاز بنگر

75 همه در تست ای نادیده اسرار وجود تست اندر عین پندار

76 همه در تست و تو اندر گمانی از آن اسرار من اینجا ندانی

77 همه در تست و تو اندر همه گم همه چون قطره و تو عین قلزم

78 همه در تست و تو درخود حجابی فتاده در پی نقش و حسابی

79 همه در تست و پندارست صورت دمادم اوفتی اندر کدورت

80 همه در تست و تو عین صفاتی چرا غافل ز دید نور ذاتی

81 همه در تست وز تست این همه راز نه کس آمد نه کس خواهد شدن باز

82 همه در تست هیچی نیست اینجا بجز تو هیچ و هیچی نیست اینجا

83 عطارد گر دبیرست و توانا قلم در دست و اندر راز دانا

84 شده نادان او در کلّ احوال بسوزد چند بار اندر مه و سال

85 ز سهم سیف او مریخ لالست فتاده زار دائم در وبالست

86 تمامت کوکبان چرخ گردون شوند از عشق او گردان و در خون

87 زهی بگذشته از افلاک و انجم همه چون قطره و تو بحر قلزم

88 زهی کرده غلام و چاکر تو مه و خورشید بیشک ناظر تو

89 توئی اصل ای نمود سرّ اسرار زمانی برقع از دلدار بردار

90 توئی میر و توئی خسرو تو سلطان توئی جسم و توئی جان و تو جانان

91 ترا زیبد بعالم پادشاهی که جزو و کل رسولا پادشاهی

92 ترا زیبد بزرگی ای سرافراز که خواهد دیدن از تو عزّت و ناز

93 توئی زیبد که سلطانی کنی تو بت کُفّار اینجا بشکنی تو

94 ترا زیبد که داری سرّ بیچون نهی شرع و اساست بیچه و چون

95 ترا زیبد رسولی در میانه که عزّ و رفعتت شد جاودانه

96 ترا زیبد که داری معجز اینجا همه بر درگه تو عاجز اینجا

97 ترا زیبد که گردانی قمر را دو نیمه در بر اهل نظر را

98 ترا زیبد که آهو خواست زنهار ز تو ای سیّد دانای جبّار

99 ترا زیبد که فخر تست آفاق همه اندر دوئی تو در میان طاق

100 زهی طاق دو ابروی تو محراب بر محراب تو جان رفته در خواب

101 توئی شاه و همه اینجا غلامت بکرده گوش در سوی پیامت

102 بتو روشن شده آفاق یکسر بتو اینجا یقین مشتاق یکسر

103 بتو روشن شده این راه تاریک نهادستی اساس شرع باریک

104 از آن موئی در این معنی نگنجد دل و جان نزد شرعت خود چه سنجد

105 ره شرع تو هر کو یافت کل شد در اینجا بیشکی بی عیب و ذل شد

106 ره شرع تو بود انبیا بود ولی همچون تو کس این بود ننمود

107 تو بنمودی رخ و شد آشکاره قمر هر ماه میگردد دو پاره

108 شود نیمی کم و نیمی پدیدار دگر آن نیم دیگر ناپدیدار

109 شود در پیش خورشید جمالت حقیقت باز شد سوی وصالت

110 وصالت جمله جویانند اینجا همه ذرّات پویانند اینجا

111 وصالت یافت آنکو سر ببازید بجان خویشتن اینجا ننازید

112 وصالت یافت آن کو تن برانداخت وجود خویشتن چون شمع بگداخت

113 وصالت یافت آنکو شد فنا باز ترا اینجا بدید اندر بقا باز

114 وصالت یافت اینجا آنکه دل شد وگرنه پیش ذات تو خجل شد

115 وصالت یافت آنکو دید رویت بود دائم غلام و خاک کویت

116 وصالت یافت کز خود شد جدائی رسید آنگاه در عین خدائی

117 وصالت یافت اینجا هرکه جان شد بنزد روی تو از خود نهان شد

118 وصالت یافت کو ذات تو باشد حقیقت عین آیات تو باشد

119 وصالت یافت آنکو شرع بگزید رسید از دید تو در دیدن دید

120 وصالت گر بیابد ره ندیده که او باشد دل آگه ندیده

121 نداند راه سوی تو دل و جان بماند تا ابد در عین زندان

122 وصالت یافت مر این جان عطّار از آن شد او ز بحر تو گهربار

123 چنان اندر وصالت راه دیدست که خود را بی توئی ای شاه دیدست

124 چنان در عشق اینجا در فشاند در آخر پیش ذاتت سر فشاند

125 ندارد هیچ چیزی جز سر تو چو خاک افتاد مسکین بر در تو

126 در تو دارد و هر کس ندارد جز از تو رو ز پیش و پس ندارد

127 تو چون در ماندگان را دستگیری سزد گر بندهٔ خود را پذیری

128 رهانی مرد را زین گفتن پر اگرچه ریخت از بحرِ دلش دُر

129 ز وصل تو جهان مجروح ماندست که جانش رفت در وی روح ماندست

130 ز وصل تو نمودش کن نمودار حجابش بیشکی از پیش بردار

131 چو میدانی که هست او خود غلامت بگفت او باز با هر کس پیامت

132 پیامت گفت اینجا جمله سرباز در آخر پیش رویت گشت سرباز

133 چنان گفتست راز تو حقیقت همه در سرّ مکشوف شریعت

134 ابا تو گفت هم از تو شنیده ز بهر تو بخاک و خون طپیده

135 توئی پیغمبران را شاه و سرور نگه کن در دل عطّار بنگر

136 نگه کن عقل تو عقل جهانی حقیقت مهتر آخر زمانی

137 ز تو آدم شرف دارد ز بودش که بُد نوری ز ذاتت در وجودش

138 بتو آدم حقیقت یافت جانان تو بودی مر ورا پیدا و پنهان

139 بتو آدم نمود انبیا شد که صافی گشت و بر صدق و صفا شد

140 بتو نوح از دوعالم شد نهانی که پیش تست بیشکّی معانی

141 بتو پیدا تمامت انبیااند بتو اعیان حقیقت اولیااند

142 توئی مهتر توئی بهتر چگویم که در میدان شرع تو چو گُویم

143 بسی چوگان عشقت خورده‌ام من از آن در عشق تو خو کرده‌ام من

144 چنان من دوست دارم یاورانت چنانم زار اینجا در عیانت

145 که میبینم ترا اندر دل خود حقیقت کرده‌ام من حاصل خود

146 بتو شادم بتو آباد مانده بتو پیوسته‌ام آباد مانده

147 تو میدانی دوای دردم ای دوست که مجروح و عجب رو زردم ای دوست

148 تو میدانی دوای درد عطّار دوا کن، بخش او را، کم کن آزار

149 چنان عطّار در درد تو بگداخت بآخر یافت راحت بس سرافراخت

150 دوای درد عشاق جهانی دوای عاشقان هم خود تو دانی

151 دوا کن این دل درمانده ای جان که همچون حلقه بر در مانده این جان

152 دوا کن این دل حیران بمانده که چون چرخست سرگردان بمانده

153 دوا کن این دل افتاده از دست وگرنه زیر پای غم شود پست

154 دوا کن این دل مجروح و افگار که دیدست او ز عشقت رنج و تیمار

155 دوا کن این دل مسکین مجروح مر او را قوّت آور در سوی روح

156 دوا کن ای طبیب کاردیده دلم زیرا که هست آزار دیده

157 از آن جام محبّت زانکه خوردی بمن آور از آن جام تو دُردی

158 ز دُرد جام خود دردم شفا ده دلم از رنگ نقش خود صفا ده

159 ز درد عشقت ای جانان جمله شدم رنجور ای درمان جمله

160 دمادم میخورم خون دل خویش ندارم هیچ جز تو حاصل خویش

161 مرا حاصل توئی در درد و اندوه برون آور مرا از بار این کوه

162 بزیر بار کوه عشق ماندم بجای آب، خون از دیده رانم

163 ز بهر وصل تو اندر فراقم بدیدار خوش تو اشتیاقم

164 چنانست ای مه و خورشید تابان که چون ذرّه سوی خورشید تابان

165 چنانست این دل درمانده در غم که چیزی جز تو نیست او را یقین هم

166 توئی درد و توئی اکنون دوایم ز بیش اندازه بنمائی جفایم

167 چنانم شد فنا دل در ره تو که اوّل بود اینجا آگه تو

168 کنونش عقل شد، در عشقت ای جان کند هر لحظه اینجا شرح و برهان

169 ز تو دارد ز تو اینجای گوید وصال روی تو اینجای جوید

170 چنان در شرح محبوسِ تو شد دل کز آن در عاقبت شد عشق حاصل

171 چو عشق روی تو اندر سرم بود حقیقت عشق تو هم رهبرم بود

172 چو عشق روی تو آمد در این جان حقیقت فاش گفتم راز جانان

173 چو عشق روی تو در جانم افتاد حقیقت کفر در ایمانم افتاد

174 چو عشق روی تو دیدار بنمود مرا آنجا دَرِ اسرار بگشود

175 چو عشق روی تو آمد مرا دید رهائی دادم از پندار تقلید

176 چو عشق روی تو جانان نمودم از آن هر لحظه من برهان نمودم

177 چو عشق روی تو خورشید جان بود مرا اینجا دَرِ اسرار بگشود

178 نمیدانست کس عشق تو جانا ز من شد بعد از این در جمله پیدا

179 ز من پیدا شد اسرار یقینت که من بودم در اینجا پیش بینت

180 ز من شد فاش اینجا کل اسرار که از عشق تو کردم کلّ دیدار

181 چنان در جان عطّاری بمانده که همچون نافه اسراری بمانده

182 دِماغم شد معطّر مست گشته از اوّل نیست بود و هست گشته

183 کنون سِر با تو و سَر با تو دارم که هستی در حقیقت غمگسارم

184 سر و کارم کنون سوی تو افتاد که خر با بار در کوی تو افتاد

185 معطّر کرده‌ای آفاق جمله بتو ذرّات شد مشتاق جمله

186 معطّر کرده‌ای آفاق از بوی سلاسل بسته‌ای عشاق از موی

187 به موئی بسته‌ای بر پای جانها به هر حرفیست مر شرح و بیانها

188 هر آنکو جز رضای جانت جوید بجز مر دفتر و دیوانت جوید

189 بماند تا ابد بسته در این پای نیارد وقت بیشک جای بر جای

190 هر آن کو پای غم او را بشادی ز غم افتاد اندر سوی شادی

191 ابی غم شد هر آنکو برد فرمان ترا ور نه فتاد او سوی زندان

192 ز زندانِ تو کی یابد رهائی که از خود یابد اینجاگه جدائی

193 بود طالب کسی کو راز بیند در اینجا دید شرعت باز بیند

194 به نسپارد ره شرع تو اینجا، نداند اصل با فرع تو اینجا

195 سپارد راه آنکو در طریقت رساند دید تو اندر حقیقت

196 تو اینجا رهنمای واصلانی تو بنهادی اساس و هم تو دانی

197 ره شرعت سپردم سالها من بسی معلوم کردم حالها من

198 ره شرعت سپردم گاه و بیگاه ز جان گفتم ز دل استغفراللّه

199 ره شرعت سپردم این زمان من نهادم در برت کون و مکان من

200 همه در تست و در عین وصالی چرا افکنده خود را در وبالی

201 همه در تست بردار این گمان را که تا بیشک یکی بینی عیان را

202 همه در تست یک دم در یقین شو یکی بنگر بدیده اوّلین شو

203 همه در تست بردار این حجابت که در یکی نباشد این حسابت

204 همه در تست اوّل بین و آخر در این صورت همی گویم بظاهر

205 همه در تست ای اوّل ندیده ز دید وصل او نامی شنیده

206 همه در تست و تو اندر وصالی نه نقصانی که دائم در کمالی

207 توئی لیکن گمانت در گرفته زهر شرحی بیانت درگرفته

208 گمانت آنچنان اینجا نمودست که هر لحظه دو صد غوغا نمودست

209 گمانت آنچنان بگرفت در بند که از اسرارت اینجاگه بیفکند

210 گمانت آنچنان محبوس دارد که این دَر بر تو کل بدروس دارد

211 گمان بردار تا یابی یقین باز دل و جان و سرت اندر یقین باز

212 گمان بردار ای بیچون جمله که خواهی ریخت اینجا خون جمله

213 گمان بردار ای بنموده خود را فکنده تهمتی در نیک و بد را

214 گمان بردار تا خود باز بینی مشو گنجشک تا شهباز بینی!

215 گمان بردار و واصل شو چو آن پیر که اندر وصل اینجا نیست تدبیر

216 گمان بردار ای عین العیان تو دگر کن شرح و دیگر در بیان تو

217 گمان بردار چو سلطان عشقی فتاده در پی بُرهان عشقی؟

218 فتاده این زمان اندر وصالی چرا اندر پی رنج و وبالی

219 حقیقت بین و بگذر از همه باز وجود خویش را اندر همه باز

220 حقیقت بین تو در عین شریعت شریعت خود بدان بیشک حقیقت

221 حقیقت شرع دان و بگذر از وی طبیعت فرع دان و بگذر از وی

222 حقیقت بیشکی چون راه داری در او دیدار روی شاه داری

223 حقیقت بیشکی ذاتست بنگر در او مر عین آیاتست بنگر

224 حقیقت جمله مردان یافتستند در او از جان و دل بشتافتستند

225 حقیقت راز بیچونست دریاب یکی دریای پر خونست بشتاب

226 حقیقت واصلان دریافت دیدند ز بود خود ببود کل رسیدند

227 حقیقت هر که بسپارد در اینجا حجاب از پیش بردارد در اینجا

228 حقیقت هرکه اینجا باز یابد اناالحق گوید و حق باز یابد

229 حقیقت هر که اینجا یافت در خود برش یکسان نماید نیک یا بد

عکس نوشته
کامنت
comment