الا ای طوطی طوبی از عطار نیشابوری خسرونامه 56

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

الا ای طوطی طوبی نشین خیز

1 الا ای طوطی طوبی نشین خیز دمی طوبی لک از طوبی شکرریز

2 چو هستی قرّة العین معانی که قوت القلب و عین الشمس جانی

3 چو تو در اصل فطرت آفتابی بیک یک ذرّه تا چندین شتابی

4 برای ذرّه، خورشیدی ز میغی اگر آید برون باشد دریغی

5 بیک ذرّه اگر مشغول باشی بدان یک ذرّه خود را غول باشی

6 چو هر چیزی که در هر دو جهانست همه ذرّات تست و این عیانست

7 همه اجزا برافگن ره بگل جوی بهانه ساز گل را، حال خود گوی

8 چنین گفت آن سخنگوی دل افروز که گلرخ بود در صندوق ده روز

9 فتاده در میان آب دریا گهی شد تاثری گه تا ثریا

10 گرفتار آمده در آب و صندوق گهی در قعر دریا گه بعیوق

11 گهی رفتی ببُن چون گنج قارون گهی رفتی بسر مانند گردون

12 زهی بازی چرخ بوالعجب باز که گل را چون فگند از پردهٔ ناز

13 دران صندوق گلرخ ماند ماهی مهی بر ماه و ماهی گرد راهی

14 مهی آورده با ماهی بهم پشت نبود از ماه تا ماهی دو انگشت

15 بمانده ماه در زیر سیاهی گرفته آب از مه تا بماهی

16 ز تُرکی کردن باد جهنده بترکستان فتاد آن نیم زنده

17 چو کرد آن آب دریا را گذاره فگندش آب دریا در کناره

18 لب دریاستاده بود مردی که ماهی را ز دریا صید کردی

19 کنون صیدش نه ماهی بود مه بود چنین ماهی،‌ز صد ماهیش به بود

20 یکی صندوق را میدید بر آب که میآمد سبک چون تیر پرتاب

21 چوآن صندوق تنگ او درآمد ازان دریا بچنگ او درآمد

22 ازان دریا برون آورد بر سر نهاده دید قفلی سخت بر در

23 بدل گفتا ندانم تا چه چیزست ولی دانم که چیزی بس عزیزست

24 اگر این هست صندوق خزینه دلم خوش باد در صندوق سینه

25 ز دریا کردمی باید کرانه بباید برد این را سوی خانه

26 بگفت این و بسوی خانه برد او بزرگی کرد و قفلش کرد خرد او

27 چو سر برداشت دروی مردهیی دید جهان بر خود بسر آوردهیی دید

28 رخی چون ماه گشته زعفرانی بری چون سیم گشته پرنیانی

29 دهانی خشک و رویی زرد گشته نفس بگسسته و دم سرد گشته

30 سیاهی باسفیدی رفته در هم لبش از تشنگی بگرفته بر هم

31 که داند کو ز زاری برچسان بود ز بی برگی چو برگ زعفران بود

32 چو چوگانی شده پشتش بخم در چو گویی بسته پا و سر بهم در

33 مهش با مشک تر درهم گرفته چو ماه نو قد او خم گرفته

34 ز سرو و ماه بسیاری شنیدیم ولی سروی چو ماه او ندیدیم

35 ز دریا و زماهی رسته بود او مهی از دست ماهی جسته بود او

36 چو بر گل محنت دریا سرآمد چو ماهی حوت از دریا برآمد

37 سبک روح جهان پیرایه برداشت دو گوش او گرانباری ز درداشت

38 شکست آن مرد آن صندوق را پس بلندی یافت چون صندوق کرگس

39 چو آن دلبند را برداشت ازجای نهاده بود آن بت بند بر پای

40 درامد مرد و سنگ سخت بردست نگار سنگدل را بند بشکست

41 ز درد آن شکستن زود از جای بجنبانید آهسته سر و پای

42 چنان خوش گشت ماهیگیر ازان ماه که گفتی شد ز ماهی تا بمه راه

43 برفت و ماهیی برآتش افگند چو بریان شد برو بوی خوش افگند

44 برآورد و بپیش روی او داشت بت مهروی بیخود، سر فرو داشت

45 چو مشک آورد در پیش مشامش گشاد از بوی آن حالی مسامش

46 بعطسه شد دماغ او گشاده دو چشم چون چراغ او گشاده

47 چوچشم دلفریب از هم گشاد او ز دست دل بدست غم فتاد او

48 ز عالم نیم جانی دید خود را میان آشیانی دید خود را

49 عجب درمانده زان صیادخانه بجوش آمد ز درد او زمانه

50 بدل گفتا ندانم کاین چه جایست ز سر در این چه دوران بلایست

51 اگر این جان من سنگین نبودی مرا تاب بلا چندین نبودی

52 اگر من بودهام ازسنگ خاره چگونه کردهام دریا کناره

53 اگر دریا بدیدی دُرّ اشکم فرو بردی بقعر خود ز رشکم

54 وگر باران بدیدی آب چشمم چو برقی در من افتادی بخشمم

55 مگر درخواب میبینم من اینجای که نتوان راست کردن بر زمین پای

56 چو صد غم بر دل ناشادش آمد بیک ره مکر حُسنا یادش آمد

57 از آن سگ گریه برگلزارش افتاد یقین دانست کز وی کارش افتاد

58 بدل میگفت خسروشاه هرگز ز حسنا کی شود آگاه هرگز

59 که داند کو بجان من چه بد کرد برای شهوتی ترک خرد کرد

60 ز رشک خود مرا در خون جان شد چنین در خون جانی کی توان شد

61 ولی چون بگذرد از فرق آبش دهد دوزخ بیک آتش جوابش

62 کنون چون مرغ بی آرام ماندم بجستم دانهیی در دام ماندم

63 اگر بینم رخ یارم دمی نیز اگر مرگم رسد نبود غمی نیز

64 کجایی خسروا تا یار بینی بیا ای بیخبر تا کار بینی

65 اگر یاری مرا یاری کنون کن چو یارانم وفاداری کنون کن

66 مرا خود ساقی حسن وفا مُرد که صاف آمد ترا قسم و مرا دُرد

67 مگر انصاف شد کلّی فراموش که زهر آمد مرا حصّه ترانوش

68 ز عشقت کیسهیی بردوختم من که برجانت جهان بفروختم من

69 چنان در پردهٔ غم زار گشتم که گرد عنکبوتان تار گشتم

70 تنم چون زیر پیراهن بدیدند همه پیوستگان از من بریدند

71 ز من پیوستگان رفتند یکسو ز من زان طاق شد پیوسته ابرو

72 دو چشمت جادوان دلفروزند که در آنجا مرا جان درتو دوزند

73 مرا چون درتو میدوزند هر دم چرا از هم جدا ماندیم در غم

74 مرا چون درتومیدوزند از آنست کزان زخم از دل من خون روانست

75 چولختی راز گفت آن ماه مهجور فرو بارید بر مه دُرّ منثور

76 شده صیاد سرگردان ازان کار که تا آن بت چرا گرید چنین زار

77 زبان پارسی را می ندانست سخنها فهم کردن کی توانست

78 سمنبر بود ترکی گوی آفاق بسی زو ترکتازی دیده عشّاق

79 چنان بگشاد در تُرکی زبانش که شد آن ترک چین هندو بجانش

80 بدان صیاد گفتا راز بگشای که چون دربندم آوردی درین جای

81 کدامین کشورست و نام آن چیست درین اقلیم شاه این زمین کیست

82 جوابش داد صیاد زمانه که هست این آشیان صیادخانه

83 روان گشتم بدریا بامدادی یکی صندوق میآمد چو بادی

84 چو پیشم آمد از جیحون گرفتم بیاوردم ترا بیرون گرفتم

85 دگر این کشور ترکست و چینست سراسر حدّ ترکستان زمینست

86 شه فغفور شاه این دیارست ز عدل او همه چین پرنگارست

87 چو گل القصّه واقف شد ز اسرار شد او از گشنگی خود خبردار

88 طعامی خواست او و مرد برخاست بسی ماهیش آورد و دگر خواست

89 زماهی قوّت آن مه دگر شد مهش لختی ز ماهی تازه تر شد

90 ز بیماری ازان صیادخانه نیامد بر در آن شمع زمانه

91 بآخر چون برامد بیست و شش روز چو شهدی شد گل چون شمع خوش سوز

92 ز رنجوری کدویی بود بی شهد کدو را شهد میگفتی ولی عهد

93 چوشهدی شد لب گلفام او را چو مومی گشت نرم اندام او را

94 چنان خوش گشت و شیرین گشت و ترگشت که چون پر مغز حلوای شکر گشت

95 ز رویش بار دیگر شور برخاست ببویش مرده هم از گور برخاست

96 دگر ره غمزهٔ او شد جگر دوز دگر ره مشک زلفش شد جهانسوز

97 نکوتر شد ز چینش زلف مشکین که نیکوتر نماید مشک در چین

98 چو بنهاد آن نگارین شست بر راه چو ماهی صید شد صیاد از آن ماه

99 دلش از عشق آن دلخواه برخاست بقصد وصل او ناگاه برخاست

100 دماغش از گل نخوت بجنبید جوان بود آتش شهوت بجنبید

101 دلش چون چنگ از بر تنگ برخاست نهاد او بر گنه چون چنگ ره راست

102 چو گلرخ آن بدید از جای برجست رگ شریان او بگرفت بر دست

103 چنان افشرد کز وی جان برامد جهان بر جان آن نادان سرامد

104 ندارد کار نادان هیچ سامان که نادانی ندارد هیچ درمان

105 چو شد از جان جدا صیاد بی باک بت سیمینش پنهان کرد در خاک

106 گل آن شب بود تا وقت سحرگاه که تا شد سرنگون سوی سفرماه

107 فغان برداشت مرغ صبحگاهی منادی کرد از مه تا بماهی

108 فرو کوفت از سر درد و نیازی بگوش خفتگان بانگ نمازی

109 چو گل از کار آن صیاد پرداخت خدا را شکر کرد وحیلهیی ساخت

110 بدل گفتا اگر زینسان که هستم برون آیم شود کارم ز دستم

111 چو بینندم بتی سیمین سمنبر همه کس را طمع افتد بمن بر

112 مرا آن به که بر شکل غلامان همه آفاق میگردم خرامان

113 چو خود بر صورت مردان کنم من کرا صورت بود کاخر زنم من

114 روان گردم سوی هر شهر و هر بوم روا باشد که بازافتم سوی روم

115 دلم را محرمی درخورد یابم دمی درمان چندین درد یابم

116 شنودستم من از گویندهٔ راه که یابنده بود جویندهٔ‌راه

117 بآخر خویشتن را چون غلامان قبا در بست و شد سرو خرامان

118 کُله بر ماه مشکین طوق بشکست قبا در سر و سیم اندام پیوست

119 کلاهی همچو ترکان از نمد کرد قبا و پیرهن در خورد خود کرد

120 که داند این چکارست و چه راهی مگر هم زان نمد یابد کلاهی

121 چو مردان پیرهن یکتاییی ساخت ز خود یکبارگی سوداییی ساخت

122 قبا پوشید و پیراهن رها کرد وزان بت، عقل پیراهن قبا کرد

123 همه پیرایه و زرّینه برداشت دو گوهر زان همه در گوش بگذاشت

124 برامد از گهرهای فلک جوش که گوهر گشت گل را حلقه در گوش

125 نرسته بود دو پستان تمامش فرو بست آن زمان چون سیم خامش

126 مگر بایست آن سیمین صنم را که لختی کم کند زلف بخم را

127 ز زلف خود شکن گر درکشیدی بجای هر یکی صد در رسیدی

128 بآخر چون غلامان خویشتن را یکی کرد آن دو زلف پرشکن را

129 چو در هم بافت آن دو موی چون شست ز زفتی در نمیآمد بدو دست

130 ذوابه چون بپشت افتاد بازش جهان بگرفت روی دلنوازش

131 کجا بود آن زمان خسرو که ناگاه بدیدی روی آن خورشید، چون ماه

132 بآخر سرو سیمین شد روانه چو تیری کورود سوی نشانه

133 چگونه مه رود زیر کبودی چنان میرفت آن مهرخ بزودی

134 چو صبح آتشین از کوه دم زد رخ خورشید از آتش علم زد

135 بوقت صبح بادی خوش برامد چو صبح اندر دمید آتش برآمد

136 برامد آفتاب از کوه ناگاه چو آتش از میان خرمنی کاه

137 چو روشن گشت روز،‌آن ماه دلسوز دو روز و شب قدم زد تا سوم روز

138 چو مرغ صبح در فریاد آمد فلک را بازیی نو یاد آمد

139 عذابی، دیده از ره بر وی انداخت بلای دیگرش حالی برانداخت

140 غم کاری دگر در پیشش آورد بپای خود بگور خویشش آورد

141 بوقت صبح ازانجا راه برداشت دو روز و شب چهل فرسنگ بگذاشت

142 چو هنگام زوال آمد، دران راه زمین میتافت همچون زلف آن ماه

143 جهان را روشنی سوراخ میکرد زمین پر زعفران شاخ میکرد

144 یکی ده بود در نزدیک آن راه چو بادی سوی آن ده رفت آن ماه

145 چنان ده در جهان دیگر نبودی بترکستان ازان خوشتر نبودی

146 بهر سویی و هر کوییش آبی ز بالا بسته هر سویی نقابی

147 هزاران مرغ گوناگون گستاخ بسوی آشیان پرّان بهر شاخ

148 همی چون نوحه دردادی یکی زار جداافتاده بودی چون گل از یار

149 بپیش ده پدید آمد یکی کوی میان، آب و درختان روی درروی

150 کنار جوی نرگس رسته بیرون نشسته سبزه در نم لاله درخون

151 دمیده شعلهٔ آتش ز لاله زده بر شعلهٔ او ابر ژاله

152 یکی منظر بپیش کوی کرده دو دکّانیش از هر سوی کرده

153 ز بس گرمای راه و ناتوانی بخفت آن ماه دلبر در دکانی

154 تو گفتی در بهشتی حور خفتست و یا در نرگس تر نور خفتست

155 چو گل در خواب رفت از بوی گلزار ز رویش فتنه شد درحال بیدار

156 قضا را باغ باغ شاه چین بود که خوشتر از همه روی زمین بود

157 بزیر پرده ماهی داشت آن شاه که ننمودی بپیش روی او ماه

158 بلورین ساق بود و سیمتن بود نگار چین و خورشید ختن بود

159 ببالا سرو را تشویر دادی بشکّر گلشکر را شیر دادی

160 شکر وقف لب گلرنگ او بود خرد را دست زیر سنگ او بود

161 چو بگشادی دو لعل ارغوان رنگ فراخی یافتی شکّر ازان تنگ

162 اگر دندان زدی بر لعل خندان بماندی لعل ازان لب لب بدندان

163 چو چشم جادویش خونریز کردی سر زلفش ز پی پس خیز کردی

164 قضا را بر دریچه بود کز راه رخ گل دید چون خورشید و چون ماه

165 ز درد عشق جانش بر لب آمد فرو شد روزش و دور شب آمد

166 سمن در حلقهٔ سنبل فگنده صبا مشگ ترش بر گل فگنده

167 چو دختر دید موی مشک بیزش گل تر کرده از لبخشک خیزش

168 رخی چون روز و زلفی همچو شب داشت بخوبی سی ستاره زیر لب داشت

169 رخ گل را بشب در روز بودی بروز اندر ستاره مینمودی

170 چو دید آن روز و شب دختر، نهانی شبش خوش کرد روز شادمانی

171 چو گلرخ روز و شب بنمود با او بروز و شب تو گفتی بود با او

172 عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت چو باران شبنمش از ذوق میریخت

173 بدکّانی ببر باز اوفتاده دل دختر بپرواز اوفتاده

174 چو مردان خویشتن آراسته بود بدستی دیگر از نوخاسته بود

175 عرق بر روی آن دلبر نشسته چو مروارید بروی رسته بسته

176 سر زلفش ز پیچ و تابداری لب لعلش ز لطف و آبداری

177 یکی گفتی ز جانم تاب بردهست دگر گفتی زچشمم آب بردهست

178 چنان شد دختر از سودای آن ماه که از منظر بخواست افتاد بر راه

179 دلش در عشق گل دریای خون شد بزیر دست عشق او زبون شد

180 رخش از خون دل گلگون برامد دلش چون لالهیی ازخون برامد

181 کنیزی را بخواند و گفت آن ماه بجان آمد دلم زین خفته در راه

182 ازین برنای زیبا، جان من شد دلم خون گشت و از مژگان من شد

183 چو دیدم زلف او چون مارپیچان بزد مارم، شدم زان مار بی جان

184 چو مشکین بند زلفش دلستانست دل مسکین من دربند آنست

185 مرا در عشق او از خود خبر نیست نکوتر زو بعالم در، پسر نیست

186 به چین گرچه بسی دلخواه باشند بر این ماه خاک راه باشند

187 ازو گر کام دل حاصل نیاید مرا شادی دگر در دل نیاید

188 دلم از پستهٔ او شور دارد ازان از دیده آب شور بارد

189 مرا با او بهم بنشان زمانی که بستانم ازو داد جهانی

190 کنیزک چون سخن بشنود برجست بر گل رفت چون بادی و بنشست

191 ز خواب خوش برامد سیمبر ماه کنیزک را برخود دید بر راه

192 بترکی گفت کای هندوت خورشید تویی زنگی ولی در چین چو جمیشید

193 قدم را رنجه کن با چاکر خویش که میخواند ترا خاتون برِخویش

194 اگر فرمان بری جانت بکارست وگرنه جای تو زندان ودارست

195 که گر ترکی نه در فرمانش آید چو پیلی یاد هندستانش آید

196 مگر بختت براه آمد که آن ماه بمهر دل ترا گیرد بجان شاه

197 چو خاتون درجهان یک سیمبر نیست بعالم در، چنین باغی دگر نیست

198 تراست این باغ و خاتون هر دو باهم شمادانید اکنون هر دو با هم

199 چو بشنود این سخن گلرخ فروماند بجای آورد و تا پایان فرو خواند

200 بدل گفتا نبود این هیچ سامان که بیرون آمدم شبه غلامان

201 اگر همچون ز نان میبودمی من ازین دیگر زنان آسودمی من

202 ولیکن گر زن و گر مرد باشم محال افتد که من بی درد باشم

203 نداند دید بی دردم زمانه ازین در درد ماندم جاودانه

204 هنوز اندوه خود باسر نبردم رهی دیگر بنو باید سپردم

205 دل مسکین من گمراه افتاد برون آمد ز گو در چاه افتاد

206 زهی گردنده چرخ کوژ رفتار بدرد دیگرم کردی گرفتار

207 پیاپی غم مده کز جان برایم مکن تعجیل تا با ن برایم

208 جهانا هر زمان رنگی براری که داند تا تو در پرده چه داری

209 چو گل پاسخ شنید از وی خجل شد ز گفت آن کنیزک تنگدل شد

210 بدو گفت ای مرا در خون نهاده قدم از حدّ خود بیرون نهاده

211 چو تو کار غریبان دانی آخر غریبی را چرا رنجانی آخر

212 مکن بد نام خاتون جهان را ترا به گر نگهداری زبان را

213 که باشم من، که جفت شاه باشم نیم خورشید تا با ماه باشم

214 برو بریخ نویس این گرم کوشی ز سردی چون فقع تا چند جوشی

215 منم مردی غریب از پیش من دور گدایی را نباشد هیچ منشور

216 منم اینجا غریبی دل شکسته چه میخواهی ازین در خون نشسته

217 بگفت این وز خون دل چو باران فرو بارید از نرگس هزاران

218 کنیزک چون سخن بشنید ازان ماه بر خاتون خودآمد همانگاه

219 همه احوال با خاتون بیان کرد سه بار دیگرش خاتون روان کرد

220 چو نگشاد از کنیزک هیچ کاری خود آمد پیش گلرخ چون نگاری

221 بگلرخ گفت ای سرو سمنبوی نگو داری همه چیزی به جز خوی

222 منم دل در هوایت ذرّه کردار که تا چون آفتاب آیی پدیدار

223 منم پروانهیی دل در تو بسته طواف شمع رویت را نشسته

224 چودل بردی بجانم رای داری که الحق دلبری را جای داری

225 هوایت را دل من گشت بنده که دلها از هوا باشند زنده

226 چو دیدم در بساطت نقد عینی بگردانیم با هم کعبتینی

227 چرا در باغ شاه چین نیایی چو خسرو در برِ شیرین نیایی

228 تویی شمع و دلم پروانهٔ تست دمی تشریف ده کاین خانهٔ تست

229 چو آتش تند خو افتادهیی تو مگر ازتخم شاهان زادهیی تو

230 بیا تا خوش بهم باشیم پیوست بزیر گل گهی خفته گهی مست

231 گل تر گفت میباید مرا این ولی در روم با خسرو نه در چین

232 چو بسیاری بگفت آن سرو چینی پدید امد ز گلرخ خشمگینی

233 برابروزد گره از خشم آن ماه گریزان شد ز پیش چشم آن ماه

234 چو برنامد ازان گل هیچ کارش نه صبرش ماند در دل نه قرارش

235 برآن دلبر دل او کینه ور شد ز نافرمانیش زیر و زبر شد

236 میان باغ در شد آن فسونگر اِزار پای کرد آنجا بخون در

237 برآورد از جهان بانگ خروشی ز خلقش در جهان افتاد جوشی

238 فغان میکرد، دل پرخون و رخ تر که ای دردا که رسوا گشت دختر

239 کنیزک بود گر باغ بسیار چو عنبر خادمان نام بردار

240 ز بانگ او همه از جای جستند چو دل آشفتگان بر پای جستند

241 فتاده بود آن دختر بخواری چو می جوشان چو نی نالان بزاری

242 بدیشان گفت جایی خفته بودم بپیش بادگیری رفته بودم

243 خبر نه ازجهان درخواب رفته چسان باشد میان مرگ و خفته

244 غریبی آمد و با من چنین کرد برسوایی ز من خون بر زمین کرد

245 چو حاصل کرد کام خویش ناگاه نهاد از قصر بیرون، سرسوی راه

246 دویدند و گرفتندش بخواری درافگندند در خاکش بزاری

247 یکی مشتش زدی دیگر تپانچه یکی مویش برآوردی بپنجه

248 چو بردندش بپیش دختر شاه بیستاد آن سنمبر بر سر راه

249 چو دختر روی آن ماه زمین دید رخش چون گل لبش چون انگبین دید

250 بدیشان گفت کاین را باز دارید بر شاه این سخن را رازدارید

251 که تا لختی بیندیشم درینکار که کار افتاد و من مُردم ازین بار

252 بزودی خانهیی را در گشادند بسان حلقه، بندش بر نهادند

253 گل تر در میان خاک و خون ماند بزیر پای محنت سرنگون ماند

254 ز خون دیده خاک خانه گل کرد زمژگان ابر و دریا را خجل کرد

255 نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز که باران ریزد آن در یک شبانروز

256 فغان میکرد کای چرخ دونده نگونسارم چو خود در خون فگنده

257 مرا از جور تو تا چند آخر کنی هر ساعتم در بند آخر

258 فرو ماندم ندیدم شادمانی بجان آمد دلم زین زندگانی

259 بگو تا کی دهی این گوشمالم که از جورت درامد تنگ، حالم

260 ز من برساختی بازارگانی چه میگردانیم گرد جهانی

261 گهی آغشتهٔ دریام داری گهی سرگشتهٔ صحرام داری

262 بکن چیزی که خواهی کرد با من که من بفشاندم از تو پاک دامن

263 چو سوزی باره باره هر زمانم بیکباره بسوز و وارهانم

264 ز سوزم نیک سودی برنخیزد که گر سوزیم دودی برنخیزد

265 ز مرگم گرچه تیماری نباشد گلی را سوختن کاری نباشد

266 دلم در عشق خسرو آن بلا دید که هرگز هیچ عاشق آن کجا دید

267 اگر اندوه من کوهی بیابد بیک یک ذرّه اندوهی بیابد

268 مرا درد فراق از بسکه جان سوخت ازان تف مردمم در دیدگان سوخت

269 سزد گر دل ازین تف می بسوزم که گر بر دل نهم کف می بسوزم

270 مرا چندانکه از رگ خون چکیدست ز زیر پای من بر سر رسیدست

271 ز بس خونابه کافشاندم ز دیده چو چوبی خشک برماندم ز دیده

272 دریغا کاین زمانم گریه کم شد دلم مستغرق دریای غم شد

273 چو جانم آرزومندی گرفتی دلم از گریه خرسندی گرفتی

274 بسی غم زاشک چون باران به در شد کنون چشمم از آن باران به سر شد

275 بخوردم خون دل دیگر ندارم کنون بی رویش از چشمم چه بارم

276 چه میگویم که چندانی بگریم که از هر مژّه طوفانی بگریم

277 ازان از دیده بارم نار دانه که دل پرنار دارم جاودانه

278 منم کاهی چنین دلخسته از تو چو کوهی سنگ بر دل بسته ازتو

279 تن من طاقت کاهی ندارد دل من قوّت آهی ندارد

280 مرا گر هیچ گونه تن پدیدست ازان دانم که پیراهن پدیدست

281 ز زاری خویش را من مینبینم درون پیرهن تن مینبینم

282 رخ آوردم بدیوار از غم تو شدم سرگشتهٔ کار از غم تو

283 چو نه دل دارم ونه یاردارم سزد گر روی در دیوار دارم

284 بهم بودیم چون موم وعسل خوش جداماندیم از هجران چو آتش

285 گل تر را، چو بلبل قصه دارست غراب البین اینجا برچه کارست

286 تویی جان من و من مانده بی جان بگو تا چون بود تن زنده بی جان

287 چه خواهم کرد بی جان تن بمانده عجب دارم توبی من، من بمانده

288 نیم من مانده کز من آنچه ماندست سر مویست ازتن آنچه ماندست

289 سر مویی چه خواهد کرد بیتو که جانم نیست و تن درخورد بیتو

290 دلی دارم درین وادی هجران بحکم نامرادی کرده قربان

291 گلم، باعمر اندک، چون بگویم غمی کز هجر تو آمد برویم

292 غم و اندوه من از کوه بیشست چه دریا و چه کوه اندوه بیشست

293 مرا چون خورد غم، غم چون خورم من مگر تا جان سپارم خون خورم من

294 منم خاکی بسر خون خورده بیتو چو خاکی روی در خون کرده بیتو

295 گر از من سیر گشتی نیست زین باک کم انگار از همه عالم کفی خاک

296 اگر در راه مشتی خاک نبود ز مشتی خاک کس را باک نبود

297 ز هر نوعی سخن میگفت آن ماه ز چشم او شفق بگرفته آن راه

298 چو بحر شب برامد از کناری همه چین گشت همچون زنگباری

299 چنان شد روی گردون از ستاره که گفتی گشت گردون پاره پاره

300 در آن شب دختر افتاده در دام بخون میگشت ازان مرغ دلارام

301 چو از شب نیمهیی بگذشت دختر بیامد پیش گل لب خشک، رخ تر

302 بیامد شمع پیش ماه بنهاد دران خانه رخش بر راه بنهاد

303 وزان پس شد برون، خوان پیش آورد شراب و نان بریان پیش آورد

304 بگل گفت ای نکویی مایهٔ تو رخ زیبای تو پیرایهٔ تو

305 دلم آتش فروزی درگهت را دو چشمم آب زن خاک رهت را

306 رخت بر ماه نو زنهار خورده شده نیمی ازو زنگار خورده

307 برت بر سیم دست سنگ بسته بمن بربستهٔ تو تنگ بسته

308 منم از لعل گلرنگت شکر خواه تو نیز آخر ز من یک چیز در خواه

309 ز عشق آن شکر دل خسته دارم که بیتو چون جگر دل بسته دارم

310 خوشی با من بهم بنشین شب و روز که تو هم دلبری من هم دل افروز

311 دو دستی جام خور پیوست با من مرا باش و یکی کن دست با من

312 مکن، ازخون چشم من حذر کن کسی دیگر طلب خونی دگر کن

313 مکن، با من نشین گر هوش دای که بر چشمت نهم گر گوش داری

314 بدست خود دریدم پرده خویش پشیمانم کنون از کردهٔ خویش

315 ولیکن دل چنین کز عشق برخاست نیاید عشق با نام نکو راست

316 ز تو چون سیم اندامی ندیدم بدادم نام و بدنامی خریدم

317 مدار این عاشق خود را تو عاجز مگر عاشق نبودستی تو هرگز

318 اگردر عشق همچون من تو زاری ز عشق من خبر آنگاه داری

319 ولی چون نیستی از عشق آگاه کجا داری بسوز عاشقان راه

320 چه میدانست آن در خون فتاده که از عشقست گل بیرون فتاده

321 چه بسیاری بگفت آن تاب دیده چو نرگس کرد ازو پر آب دیده

322 اجابت می نکرد آن ماه دلبر که از گل می نیاید کار دیگر

323 ز زن مردی نیاید هیچگونه ولیکن بود آنجا باژگونه

324 گلش گفت ای خرد یکسو نهاده بخون جان خود بازو گشاده

325 تومیخواهی که چون زلف سیاهت بمن برتابی و اینست راهت

326 اگر تو فی المثل چون آفتابی بقدر ذرّهیی بر من نتابی

327 وگر تو زارزوی من بسوزی ز من روزی نخواهی یافت روزی

328 وگر خونم بریزی بر سر خاک بحل کردم ترا من از دل پاک

329 وگر بر سر کنی خاک از غم من همه بادست تا گیری کم من

330 کسی خو کرده در صد ناز و اعزاز چگونه از کسی دیگر کشد ناز

331 برون آمد ز پیش گل چو گردی بسی بگریست چون باران بدردی

332 بسر آمد نخستین بار چون گاز ولی چون شمع شد آخر بسر باز

333 درآمد خاک بر سر آب در چشم برون شد دل پر آتش سینه پر خشم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر