- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 الا ای فاخته خوش حلقی آخر ز حلقت جانفزای خلقی آخر
2 گهر داری درون دل برون ریز ز حلق خویش در صد حلقه خون ریز
3 سخن را ساز ده آواز بگشای چو بستی طوق معنی راز بگشای
4 بهر بانگی جهانی را بر افروز بهر دم شمع جانی را برافروز
5 چو ترک دانهٔ دنیی گرفتی قفس بشکستی و عقبی گرفتی
6 کنون گر قصهیی داری ادا کن همه بیگانگان را آشنا کن
7 سخن سنجی که دادی در سخن داد چنین کرد آن سخن سنج این سخن یاد
8 که قیصر آنکه هرمز را پدر بود که از گردون برفعت بیشتر بود
9 بوقت او نبود افزون از او شاه جهان افروخت بر گردون ازو ماه
10 فلک اجری خور دیوان او بود خراج چند کشور آن او بود
11 ز دارالملک خود فرمانبری شاد بسوی شاه خوزستان فرستاد
12 که گر خواهی که یابی تخت و تاجت ز من باید پذیرفتن خراجت
13 برون کن دخل خوزستان و بفرست که نام تو درون آمد بفهرست
14 سر از فرمان مپیچ و پیروی کن چو سر بر خط نهادی خسروی کن
15 اگر یک موی از ما سر بتابی زمین بر سر کنی و سر نیابی
16 از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ که از دلتنگیش آمد جهان تنگ
17 دمش سردی گرفت و روی زردی سیه کردش سپهر لاجوردی
18 بزرگان را بپیش خویشتن خواند بپیش خرده گیران این سخن راند
19 که قیصر باج میخواهد ز کشور وگر ندهم بلا بینم ز قیصر
20 نه در جنگش برآشفتن توانم نه باج او پذیرفتن توانم
21 کسی نیست این زمان در پادشاهی که نیست از قیصرش صاحب کلاهی
22 بر او من چون برون آیم زمانی که بر جانم برون آید جهانی
23 بزرگی بود حاضر رهنمایی بغایت خرده دان مشکل گشایی
24 بسی شادی و غم در کون دیده فساد عالم از هر لون دیده
25 ز غم برخاسته دل در بر او نشسته برف پیری بر سر او
26 زبان از فکر خاموشی بدر کرد دهان رادر سخن دُرج گهر کرد
27 بشه گفت ای سپهرت آشیانه جناب آسمانت آستانه
28 سخای بحر وحلم کوه بادت شکست لشکر اندوه بادت
29 چو روی فال گیرد شهریاری بیابد پشت گرمی روزگاری
30 نه هرگز پشت گرداند از آن روی نه روی آنکه پشت آرد از آن سوی
31 تو این دم فال از هرمز گرفتی چنین فالی کجا هرگز گرفتی
32 در این جنگ کزو آمد فرازت شود زوهم در این صلح بازت
33 چو هرمز در سخن گفتن کسی نیست بسی میداند و عمرش بسی نیست
34 چنان آزاده و بسیار دانست کز آزادی چو سوسن ده زبانست
35 زبان ترکی و رومی و تازی همه میآیدش در چشم بازی
36 چواین زیبا سخن رومی زبانست اگر او را فرستی لایق آنست
37 رسولی را بر قیصر فرستش خزانه درگشای وزر فرستش
38 بزر اقلیمت از قیصر نگهدار که از زر همچو زر گردد همه کار
39 چو زر در مغز داری دوست داری وگرنه هرچه داری پوست داری
40 بباید سیم و زر چندین شتروار جواهر پیل بالا دُر بخروار
41 زهر در جامههای سخت زیبا لباس زرنگار و تخت دیبا
42 بخور و صندل و مشک تتاری عبیر وعنبر و عود قماری
43 غلامی صد که در صاحب جمالی فلکشان خاک بوسد در حوالی
44 بسحر تنگ چشمی جان فزوده جهان در چشمشان مویی نموده
45 سمندی صد سبق برده ز افلاک بتک در چشم کرده بادرا خاک
46 جهانی برق را پیشی دهنده چو برقی صد جهان زیشان جهنده
47 کنیزی صد ز ماه افزون بهاتر ز خورشید فلک نیکو لقاتر
48 نمودی دستبردی عقل و جان را بسرپایی درآورده جهان را
49 قبایی و کلاهی سخت فاخر مرصع کرده از درّ و جواهر
50 بدینسان تحفهیی از گنج گوهر روان کن باسواران سوی قیصر
51 چو قیصر گنج نپذیرد ز هرمز خراج تو نخواهد نیز هرگز
52 ترا از مصلحت آگاه کردم تو به دانی سخن کوتاه کردم
53 خوش آمد رای او، شه را چنان کرد همه چون جمع شد هر یک نشان کرد
54 یکی گنجی چو کوه زربیاراست کنیزان را بصد زیور بیاراست
55 چو کوهی سیم در گنج حصاری شدند آن ماهرویان در عماری
56 کله بر ماه چون سرو خرامان کمر بستند بر خوی غلامان
57 چو ماه تیزرو بر پشت باره شدند آن مشتری رویان سواره
58 وزان پس داد تشریفی بهرمز که خورشید آن ندیده بود هرگز
59 رسالت را چو بس درخور گرفتش وداعش کرد و پس در بر گرفتش
60 روان شد هرمز از خوزان چنان زود که برقی چون رود برقی چنان بود
61 چگویم عاقبت چون ره بسر شد پسر آمد باقلیم پدر شد
62 بیک ره صاحب اقبالی بصد ناز فرستادند باستقبال او باز
63 چو روز دیگر این چرخ دو تا پشت نمود از آینه صد گونه انگشت
64 بصد اعزاز هرمز را چو فرمود فرود آمد ز رنج ره بیاسود
65 چو شاه آگه شد ا زدُرّ شب افروز بپیش خویشتن خواندش همانروز
66 درآمد هرمز و پیشش زمین رفت زبان بگشاد وبر شاه آفرین گفت
67 از آن پس تحفهٔ شه پیش او برد بیک ره عرضه داد و سر فرو برد
68 چو قیصر دید چندان تحفه در پیش ندید آزردن آن شاه در خویش
69 چو هرمز را بدید آن شاه از دور چو خورشیدی دلش زد موج از نور
70 برو میتافت صبح آشنایی پدید آمد دلش را روشنایی
71 درو حیران بماند از بسکه نگریست ز کس پنهان نماند از بسکه بگریست
72 ولیکن اشک را پوشیده میداشت برویش چشم را دزدیده میداشت
73 مهی میدید چون سروی قباپوش ز ماه او دلش از مهر زد جوش
74 بجان در عهد بستن آمد او را رگ شفقت بجستن آمد او را
75 نهاد از بس گرستن دست بر روی که لشکر بود استاده زهر سوی
76 عجبتر آنکه هرمز نیز در حال گشاد از پیش یکیک مژه قیفال
77 نکو گفت این مثل پیر یگانه که مهر وخون نخسبد در زمانه
78 ز خون چشم آن شهزاده و شاه روان شد خون زهر چشمی بیک راه
79 بسی بگریستند آن نامداران بخندیدند پس چون گل ز باران
80 ندانستند تا آن گریه از چیست نشد معلوم تا آن خنده از کیست
81 زمانه شاه را فرزند میداد پدر را با پسر پیوند میداد
82 قضا را مادر هرمز ز منظر بدید از دور روی آن سمنبر
83 چو روی آن شکر لب دید از کاخ روان شد شیر پستانش بصد شاخ
84 دلش برخاست چشمش سیل انگیخت عرق بر وی نشست و شیر میریخت
85 ز کس نخرید دم وز مهر آن شاه جهان بفروخت زیر پرده چون ماه
86 دلش در بر چو مرغی مضطرب شد چو گردون بیقرار و منقلب شد
87 بتان در گرد او هنگامه کردند ز جان صد جام خون بر جامه کردند
88 گلاب تازه بر ماهش فشاندند ز نرگس اشک بر راهش فشاندند
89 چو کوه سیم از آن باهوش آمد چو دریایی دلش در جوش آمد
90 زبان بگشاد کاین برناکه امروز بپیش شه درآمد عالم افروز
91 مرا فرزند اوست و این یقینست وگرشه را بپرسی هم چنینست
92 مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست فروغ سینه ونور دماغ اوست
93 نهادم جمله بگرفت آتش او بسر گشتم ز زلف سرکش او
94 چنان مهریم ازو در دل برافروخت که ماه، افروختن زوخواهد آموخت
95 چنان جان در ره پیوند او ماند که یکیک بند من در بند او ماند
96 ز سر تا پای، گویی قیصرست او مگر بحرست قیصر گوهرست او
97 نظیر هر دو تن در هفت اقلیم نبیند هیچکس سیبی بدونیم
98 مرا باری قرار از دل ببردهست به دست بیقراری در سپردهست
99 گرفتم دیوزد بر من چنین تیر چرا ریزد ز پستانم چنین شیر
100 گرفتم نفس زد بر جان من راه چرا ماند بقیصر روی آن ماه
101 گرفتم من نمییابم نشان زو چرا شد شاه قیصر خونفشان زو
102 یقین دانم که کاری بس شگفتست که گردون با دل من درگرفتست
103 بگفت این و خروشی سخت دربست شه از آواز او از تخت برجست
104 ز صدر پیشگه بر منظر آمد وزان پس پیش آن سیمین برآمد
105 بدید او را چنان گفتش چه بودست بگفتند آنچه او را رونمودست
106 چو شاه او را چنان سرگشته میدید همه جامه ز شیر آغشته میدید
107 نخست آن قصه را غوری چه جوید همان افتاده بود او را چگوید
108 بزیر پرده بنشست و ندانست که در پرده چه بازیها نهانست
109 کنیزک را بخواند آنگاه قیصر که با من حال خود برگوی یکسر
110 بگو تا از کجاداری تو پیوند که هرمز را نهادی نام فرزند
111 بگو تا خود ترا فرزند کی بود بجز با من کست پیوند کی بود
112 اگر رازی نهان در پرده داری بگو با من چرا دل مرده داری
113 چرا دردی که درمانش توان کرد بنادانی ز من باید نهان کرد
114 گرت رازیست با من در میان نه که فرمودت که مهری بر زبان نه
115 کنیزک گفت کای دارای ثانی چو خضرت باد دایم زندگانی
116 سخن بشنو بدان و باش آگاه که آن وقتی که سوی حرب شد شاه
117 مرادر پرده از شه گوهری بود درخت قیصری را نوبری بود
118 چو آتش کرد خاتون قصد جانش که برگیرد چو شمعی از میانش
119 فلان سرّیت برد او را سحرگاه نمیدانم برین قصّه دگر راه
120 کنون ز آن وقت قرب بیست سالست عجب حالیست یارب این چه حالست
121 شه از گفت کنیزک ماند خیره دو چشم نور بخشش گشت تیره
122 چو شمعش آتشی بر فرق آمد تنش در آب اشکش غرق آمد
123 فشاند از چشم جیحون را بزاری براند از خشم خاتون را بخواری
124 در آن اندیشه چون لختی فرو رفت درآمدمهر و گفتی هوش ازو رفت
125 یکی را گفت تا هرمز درآمد زمین بوسید ونزد قیصر آمد
126 دعا کرد آفرین خواند و ثنا گفت که دولت باد و پیروزی ترا جفت
127 ز دوران مدتی جاوید بادت چو گردون سایهٔ خورشید بادت
128 شه از دیدار و گفتارش فرو ماند دعای چشم بد بروی فرو خواند
129 بدو گفت ای هنرمند هنر جوی مرا از زاد و بوم خویش برگوی
130 بگو تا ازکدامین زاد وبودی مرا زین حال آگه کن بزودی
131 نشان پادشاهی بر تو پیداست کژی هرگز نکو نبود بگو راست
132 چو هرمز شد ز گفت شاه آگاه تعجب کرد زان پرسیدن شاه
133 زبان بگشاد و گفت ای شاه هشیار ز من این راز پرسیدند بسیار
134 ترا این شک که افتادست در پیش مرا پیش از تو افتادست در خویش
135 بسی کردند هر جای این سؤالم چه گویم چون نشد معلوم حالم
136 مرا در شهر خوزان مهربانیست که باغ خاص شه را باغبانیست
137 مرا پرورد و علم آموخت بسیار چو جانم گوش داشت از چشم اغیار
138 ز من هیچ از نکویی بازنگرفت ولی باوی دل من ساز نگرفت
139 نه مانندست چهر او بچهرم نه بر وی میبجنبد هیچ مهرم
140 عجب درماندهام در کار خود من که بی پیوندم از روی خرد من
141 منم امروز بیکس در زمانه چو من بس بیکسم، زانم یگانه
142 نیارم بردپای از یکدگر جای که میدزدیده گیرندم بهرجای
143 چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند طمع دربست و در پیوست پیوند
144 دلش در بر گواهی داد صد بار که نور چشم تست او را نگهدار
145 چو در کاری، دلت فتوی ده آید ز صد مرد گواهی ده به آید
146 به هرمز گفت دست ازجامه بگشای برهنه کن تن و بازوی بنمای
147 نشانی بود قیصر را بشاهی که بر اجداد او دادی گواهی
148 چو شاه از بازویش داد آن نشان باز ازان شادی، گرستن کرد آغاز
149 ز بی صبری برفت دل از قرارش گرفت از مهر دل سر در کنارش
150 ببارید اشک از چشم گهربار ببوسیدش لب لعل شکر بار
151 وزان پس خواند مادر را بپیشش بشارت داد از فرزند خویشش
152 درآمد مادر و در بر گرفتش ز دیده روی در گوهر گرفتش
153 خروشی تا بگردون می برآورد ز سنگ سخت دل، خون می برآورد
154 چنان آن هر سه ماتم در گرفتند کزان آتش، دو عالم درگرفتند
155 بیکجا سور با ماتم بهم بود عجب معجونی از شادی و غم بود
156 فتاده هر سه تن حالی پریشان ستاده ماهرویان گرد ایشان
157 علی الجمله چو شه گنج گهر یافت دلش صد گنج شادی بیشتر یافت
158 بران کار از میان جان دراستاد کسی را سوی خوزستان فرستاد
159 که تا مهمرد را آرد بر شاه برفت القصه آوردش بشش ماه
160 چو مهمرد از در ایوان درآمد بخدمت پیش قیصر بر سر آمد
161 بر شه دید هرمز ایستاده مرّصع افسری بر سر نهاده
162 چو هرمز دید حالی پیشش آورد بحرمت در جوار خویشش آورد
163 فزون از حدّ او کردش مراعات نکویی را نکویی دان مکافات
164 پس آنگه قیصر از وی حال درخواست که حال این پسر با ما بگوراست
165 چو پاسخ یافت مهمرد از شه روم دل آهن مزاجش گشت چون موم
166 زبان بگشاد و در پاسخ گهر سفت ز اوّل تا بآخر جمله برگفت
167 پس آن انگشتری کان دلستانش بداده بود از بهر نشانش
168 نوشته نام قیصر بر نگینش نهاد آنجا بحرمت بر زمینش
169 زبان بگشاد همچون سوسنی شاه که استاد منجّم گفت آنگاه
170 که فرزندیش باشد بس یگانه مثل گردد بعالم جاودانه
171 ولی در پیشش اوّل کار سختست مگر این بود و اکنون دور بختست
172 چو قیصر دید در پیش آن نشانی دلش خوش شد چوآب زندگانی
173 نه چندان داد سیم و زر بدرویش که هرگز در حساب آید ازان بیش
174 ازان شادی بعشرت رای کردند جهانی خلق شهرآرای کردند
175 بهر بازار خنیاگر نشسته چو حوران بهشتی دسته دسته
176 بزاری ارغنون آواز داده صدای او ز گردون باز داده
177 فتاده می میان رگ بتگ در ز می خون کرده سر پی گم برگ در
178 می سر زن چنان غوّاص گشته که در سر مغز سر رّقاص گشته
179 نهاده می بصد عقل دامی شده سرمست هر موی از مسامی
180 حریف چرب مغز خشک، در سر در آب خشک کرده آتش تر
181 ز ترّی خیک استسقا گرفته شکم چون مشک در بالاگرفته
182 شراب و ابگینه راز کرده بسوی شیشه سنگ انداز کرده
183 چکان مرغ صراحی را ز منقار چو خال سیب شیرین، دانهٔ نار
184 گل خوش رنگ زیر خوی نشسته قدح تا گردن اندر می نشسته
185 ز اشک و گریهٔ تلخ صراحی شکرخنده زده مشتی مباحی
186 ز شادی و نشاط باده نوشان در افگندند خرقه خرقه پوشان
187 رباب از هرزگی نیشی همی زد همه بر جان درویشی همی زد
188 کمانچه از درشتی تیر میخورد شکر زاوای نرمش شیر میخورد
189 چنان شد دف ز زخم نابریده که جان دف بچنبر شد رسیده
190 رسن در پای چنگ افتاده ناگاه رسن با چنبر دف گشته همراه
191 شکر پاشی رگ عودی گشوده ز موسیقار داودی نموده
192 ز خار زخمه زخم از خار رفته ز کار آب آب از کار رفته
193 بفال نیک بهر نیم جرعه بپهلو گشته مستان همچو قرعه
194 نه شب خفتند نه روز آرمیدند نه یکدم زان دل افروز آرمیدند
195 بدین شادی بهم شهزاده و شاه طرب کردند و می خوردند یکماه
196 زعیش و خوشدلی و شادکامی یکی صد شد جمال آن گرامی
197 شهش نگذاشت بی برقع ببازار که تا ترساندش چشم بد آزار
198 چو خسروشاه را در روم ششماه مقام افتاد بگرفتش دل از شاه
199 هوای گلرخش از حد برون شد دل او زان هوا دریای خون شد
200 برنجوری و بیماری بیفتاد در آن غربت بصد زاری بیفتاد
201 نه جانش را شکیبایی زمانی نه دل را برگ تنهایی زمانی
202 دل خویشش نبود و آن کس هم نمیزد یک نفس بی همنفس دم
203 چو گل بربوده بود او را دل از پیش چگونه بی گلش بودی دل خویش
204 پدر گفتش چرا از آب رفتی چو زلف سرکشت در تاب رفتی
205 اگر هست از پدر چیزیت درخواست ز تو گفتن، زمن کردن همه راست
206 جوابش داد خسروشاه کامروز زبد عهدی خویشم مانده در سوز
207 شه خوزان که شهرم داد و اقطاع بسی حق دارد او بر من بانواع
208 مرا چون در رسالت میفرستاد بیامد بر سر راه و باستاد
209 مرا سوگند داد اوّل که در روم مقامی نبودت جز وقت معلوم
210 دگر آنجایگه بسیار مردند که با من نیکویی بسیار کردند
211 چنان خواهم چو دارم رفعتی من که بخشم هر یکی را خلعتی من
212 چو من آنجا روم سرکش از این صدر ببینندم بدین جاه و بدین قدر
213 ببخشش دست چون باران کنم من مکافات نکو کاران کنم من
214 چو زین اندیشه دل پرداز گردم بزودی پیش خدمت بازگردم
215 یقین دانست شه کان مرغ دمساز نگردد از هوای خویشتن باز
216 وگر دارد ز رفتن شاه بازش ز بیماری فتد در تن گدازش
217 پدر را با پسر کاریست نازک بتندی کار نپذیرد تدارک
218 ندید آن کار را جز صبر انجام ولیکن داد دستوری بناکام
219 ز سر مهمرد را چندان عطا داد که در صد سال دریا آن کجا داد
220 بهر درویش درمانی دگر کرد بهر رنجیش گنجی پرگهر کرد
221 نکو گفت آن حکیم نکته پرداز که نیکویی کن و درآب انداز
222 وزان پس لشکری باده خزانه بخسرو داد و خسرو شد روانه
223 پدر چون دید روی چون نگارش روان شد اشک خونین صد هزارش
224 لبش بوسید و تنگ آورد در بر بدو گفت ای مرا چون چشم در سر
225 بزودی بوک همچون شیرآیی که مرده بینیم گر دیر آیی
226 چو خسرو همچو کیخسرو روان شد خدنگی بود گویی کز کمان شد
227 فرس میراند و مهمردش ز پی در روان میرفت چون آتش به نی در
228 چنان آن چست رو چالاک میرفت که باد ازگرد او در خاک میرفت
229 سپه چون نزد خوزستان رسیدند ز خوزستان به جز نامی ندیدند
230 گرفته عرض آن کشور خرابی چو روی عالم از طوفان آبی
231 سرا و کاخها باخاک هموار زمینی رُت نه درمانده نه دیوار
232 بدانسان شهر را ویرانه کرده که در وی جغد خلوتخانه کرده
233 درختان بیخ کنده شاخ رفته سپه چون مار در سوراخ رفته
234 نه در ششتر یکی دیبا بمانده نه در اهواز یک زیبا بمانده
235 کسی را جست خسرو شاه از راه خبر پرسید از خوزان و از شاه
236 جوابش داد مرد کار دیده که خلقند این زمان تیمار دیده
237 گریزان گشته شه در قلعهیی دور همه کار ولایت رفته ازنور
238 چو تو رفتی سپهدار سپاهان سپاهی خواست از اقلیم شاهان
239 سپاهی کرد گرد از هر دیاری برون ازحد، فزون از هر شماری
240 بخوزان آمدند و تیغ در چنگ بیک هفته نیاسودند از جنگ
241 بآخر شهر خوزستان گرفتند خرابی پیش چون مستان گرفتند
242 نخستین راه قصر شاه جستند بسوی دختر وی راه جستند
243 گل محروم را ناگاه بردند بدست خادمانش در سپردند
244 که تا از شهر خوزان با سپاهان روان گشتند با گل تا سپاهان
245 دمار از ما برآوردند صد بار که ظالم باد دایم سرنگونسار
246 چو بشنود این سخن خسرو چنان شد که همچون دلبرش گویی که جان شد
247 از آنجا سوی باغ شاه شد باز بزاری نوحه کرد و گریه آغاز
248 ز گریه خون سراپایش بیالود چو شریان از تپیدن می نیاسود
249 بهر جایی که با گل بود کاریش برست آنجایگه از هجر خاریش
250 نگرید ابر گرینده بنوروز چنان کو میگریست از گل بصد سوز
251 چو چشم نرگسین خونبار کردی زمین باغ را گلزار کردی
252 بزیر هر چمن میگشت سرمست ز سوز عشق میزد دست بر دست
253 بآخر ناتوان شد شاه ازان کار توان شد ناتوان دل در چنان کار
254 چو کار افتادگان پیوسته غمناک دریده جامه و بنشسته بر خاک
255 فگنده بستری از بوریا باز نهاده سر ببالین بلا باز
256 زمین از چشم او دریا گرفته سویدای دلش سودا گرفته
257 گذشته تندرستی، تب رسیده تمامش نیم جان بر لب رسیده
258 زباد سرد بر دل آه بسته ز خون چشم بر تن راه بسته
259 زبان بگشاد کای چرخ ستمگار مرا چون خویشتن کردی نگونسار
260 ز بدبختی سیه شد روز بر من فتاد از آتش دل سوز بر من
261 ز جورت رنج دل بسیار بردم چه میخواهی ز من انگار مردم
262 برای من چو عزم مرگ کردی مرا از گل چنین بی برگ کردی
263 کجایی ای گل بستان جانم بیا تا چون گلت در دل نشانم
264 کجایی ای گل مهجور گشته بدل نزدیک و از تن دور گشته
265 کجایی ای گل خوشبوی آخر برون آی از کنار جوی آخر
266 چنان بیروی تو دل بیقرارست که گر عمرم بود،عمریم کارست
267 سیه کردی مرا زین بد بتر نیست پس از رنگ سیه رنگی دگر نیست
268 بدینسان بود خسرو قرب یکماه که تا پیکی درآمد ناگه از راه
269 ز گلرخ نامهیی آورد شه را که هین دریاب و در پیش آرره را
270 که تا یک ره ببینی روی من باز کجا بینی جز از زیر کفن باز