الا ای منطق طیر از عطار نیشابوری خسرونامه 28

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

الا ای منطق طیر معانی

1 الا ای منطق طیر معانی زبان جملهٔ مرغان تو دانی

2 چو چندین میزنی بانگ و لاغیر بنطق آور سخن از منطق الطیر

3 بگو تا بلبل مست طبیعت کند بار دگر ساز صنیعت

4 چو زنجیر سخن درهم فتادست ز یک یک حلقه در درهم گشادست

5 سخن را چون نهایت نیست هرگز دمادم میرسد جان را مُجاهز

6 طبیعت لاجرم در هر زمانی بنو نو میسراید داستانی

7 چوبس خوشگوی باشد بلبل مست ناستد بر سر یک شاخ پیوست

8 ز عشق روی گل چون بیقراران بسی گردد بگرد شاخساران

9 چو باشد سود مرد از مایه برتر بهر دم میشود یک پایه بر تر

10 معانی همچو بلبل بیقرارست سخن چون بوستانی پرنگارست

11 کنون خواهم که از بهر معانی چو باران بر جهان گوهر فشانی

12 چنین گفت آن سخن ساز سخنگوی که بردار از صنیعت در سخن گوی

13 که چون خسرو بخواند این نامه تنها دلش خون شد ز درد این سخنها

14 چه گویم آنچه او با خویشتن کرد که عالم گور و پیراهن کفن کرد

15 ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش برفت از سر خردوز دل قرارش

16 چنان بیصبر و بی آرام گشت او که گفتی آتشین اندام گشت او

17 زبان بگشاد کاخر این چه حالست کسی سرگشته تر از من محالست

18 بعالم در چو روزی گشت رازم ز حد بگذشت سوز من چه سازم

19 فلک بر جان من تیر قضا زد مرا بر سینه بیرنگ بلا زد

20 ز بی خوابی سرشکم میشمارم بران بیرنگ صورت مینگارم

21 ازان سازم ز خون دیده صورت که دل را همدمی باید ضرورت

22 کجایی، آخر ای گل سوز من بین شبم خوش میکند جان روز من بین

23 اگر صد سال در هجران بمانم ببوی وصلت ای جانان بمانم

24 مرا تا جان بود در تن بمانده مبادا هجر تو بی من بمانده

25 مرا در هجر امّید وصالست ولی در وصل امّیدم محالست

26 چگویم آنچه او بی همنفس کرد نه با کس گفت و نه فرمان کس کرد

27 ز پیش خود سپه واپس فرستاد بکار گلرخ بیکس در استاد

28 نماندش صبر چندانی بغم در که کس چشمی تواند زد بهم در

29 بدانسان شاه گل را گشت خواهان که باسی تن روان شد تا سپاهان

30 چو یک هفته برفتند آن سواران غلط کردند راه از برف و باران

31 ندانستند و گم کردند ره را پریشانی پدید آمد سپه را

32 چوره رفتند در بیراهه ماهی پدید آمد یکی نخجیرگاهی

33 هویدا شد یکی نخجیر فرّخ کزو بفروخت خسروزاده رارخ

34 چو خسرو دید اسب از پی روان کرد زمین را پر هلال آسمان کرد

35 اگرچه اسب او میرفت چون تیر ز تک یک دم نمیاستاد نخجیر

36 چو بسیاری براند القصّه ناگاه شبانگاهی، شکاری گم شد از شاه

37 جهان گشت از سپاه زنگ تیره شه روم از جهان درمانده خیره

38 بسی پیش و پس آن راه دریافت نه از راه و نه ازهمره خبر یافت

39 فروماند و فرود آمد بجایی فرو مانده نه آبی نه گیایی

40 ز بی آبی زبانش در دهان خشک شده در زیر گرد ره نهان مشک

41 ز پشت رخش چون رستم فرو جست لگام رخش را محکم فرو بست

42 بخواب آورد سر، بالین ز زین کرد چو روز واپسین، ‌بستر زمین کرد

43 شبی تیره زمان کشته ستاره بمانده صبحدم در سنگ خاره

44 برو چندان در آنشب خواب ره یافت که خورشیدش دران روی چو مه تافت

45 چو شه بیدار شد از خواب نوشین دلش پر شور شد از خواب دوشین

46 بسی از هر سویی صحرانگه کرد در آن صحرا نمیدید از سپه گرد

47 دل غم دیدهٔ او ترک جان گفت کجا آسان بترک جان توان گفت

48 بخرسندی گرفت او راه در پیش وزان اندیشه میپیچد بر خویش

49 بیابان قطع شد تا کارش افتاد وز انجا راه بر کهسارش افتاد

50 نه مرکب را گیاهی و نه آبی نه خسرو را طعامی نه شرابی

51 بصد سستی فرو آمد ز شبدیز خروشان گشته چون مرغان شب خیز

52 ز کار خویشتن حیران بمانده ز یک یک مژّه صد طوفان برانده

53 ز درد عشق و بی آبی و سستی برفت از وی نشان تندرستی

54 گهی ازتشنگی از پای بنشست گهی شبدیز را میبرد بر دست

55 چو پیدا شد ز شعر شب مه نو بیار امید در کنجی شه نو

56 عروسان فلک در پردهٔ ناز شدندانگشت زن و انگشتری باز

57 نخفت آن شب همه شب شاه تا روز گهی با تاب بود و گاه با سوز

58 چو این طاوس زرّین جلوه گر شد ز پرّ و بال او عالم چو زر شد

59 برافشاند از رخ سیمین زر ساو جهان چون پشت ماهی کرد از کاو

60 روانه گشت وقت صبح خسرو فرس افتان و خیزانش ز پس رو

61 بسی خوی زو گشاد و ناتوان شد دل شه بستهٔ آن بیزبان شد

62 ز رفتن موزهٔ شه گشت پاره بموزه کی توان برّید خاره

63 گهی رفت و گهی استاد برجای که بودش آبله بسیار بر پای

64 ز گرما روی خسرو پر عرق شد چه میگویم که ماهش پر شفق شد

65 عرق بر روی چون مهپارهٔ شاه چو پروین بود بر رخسارهٔ ماه

66 ز بی آبی چنان خسرو فروماند که صد دریای آب از رخ فروراند

67 زبان بگشاد کای بینای بینش سر مویی ز فیضت آفرینش

68 فرو ماندم ز بی آبی درین راه که من صد ساله غم دیدم درین ماه

69 مرا یکبارگی گرما فرو بست ز سردی جهان شستم ز جان دست

70 خدایا گر نگیری دستم امروز که، فردا بیندم گر هستم امروز

71 چه باشد گر درین گرمی و سختی برافروزی چراغ نیک بختی

72 مرا این بند مشکل برگشایی درین بی راهیم راهی نمایی

73 فلک دور شبانروزی ز تو یافت خلایق روز و شب روزی ز تو یافت

74 مرا روزی رسان کز ناتوانی چنانم من که میدانم تو دانی

75 چو آن شه باز عاجز شد ز اندوه بدید از دور جوقی کبک بر کوه

76 بصد لغزیدن از کوه کمردار روان گشته سوی دشت شمردار

77 چو جوق کبک دید ازدور خسرو اگرچه بود خسته گشت رهرو

78 بدانست او که زیر پرده کاریست بپیش جوق کبکان چشمه ساریست

79 روان شه کوثری میدید پر آب ز رشک او دل خورشید در تاب

80 چنان چشمه اگر خورشید بودی کجا زردی او جاوید بودی

81 چنان صافی که خورشید منوّر نمودی با صفای او مکدّر

82 بگردش سبزهٔ خود روی رسته ز سر سبزی بکوثر روی شسته

83 کنار آب و آب خوشگوارش بهشتی بود و کوثر در کنارش

84 ازان کوثر بدست خویش رضوان فگنده آتشی در آب حیوان

85 چو شاه آن چشمهٔ آب روان دید چو آب خضر شیرینتر ز جان دید

86 چو مستسقی منی صد آب خورد او ازان پس رخش را سیراب کرد او

87 زمانی بر سر آن آب بنشست ز جان آتشینش تاب بنشست

88 خط مشگین و روی همچو ماه او فرو شست از غبار و گرد راه او

89 از آن معنی غباری بود شه را که از خطّش غباری بود مه را

90 چو شد سیراب آمد کبک یادش ولی تاکبک گفتی برد بادش

91 نگاهی کرد از هر سوی بسیار ندید از کبک در کهسار دیار

92 ز بی قوتی و از بی قوّتی شاه بخواب آورد سر راه بر سر راه

93 نماز شام از خفتن درآمد ز بیداری بآشفتن درآمد

94 در آن تاریک شب درکوهساران قضا را گشت پیدا باد وباران

95 فلک چون پردهٔ باران فرو هشت کنار خسرو رومی بیاغشت

96 نه جایی بود شه را نه پناهی نه رویی دید خود را و نه راهی

97 فلک از میغ گوهر بارگشته هوا زنگی مردم خوار گشته

98 شبی بود از سیاهی همچو چاهی که در وی دوده اندازد سیاهی

99 شبی بگذشت بر شاه از درازی که روز رستخیزش بود بازی

100 چو باران جامهٔ ماتم فرو شست سپیده سرمه از عالم فرو شست

101 چو روشن گشت روز آن شاه شب خیز ندید از تیره بختی گرد شبدیز

102 چو ضایع گشت اسب شاهزاده قدم میزد رخی پر خون پیاده

103 دلش در درد اندوه اوفتاده میان ششدر کوه افتاده

104 شه تشنه بمرگ از ناتوانی دلی سیر آمده از زندگانی

105 دگر قوّت نماندش هیچ برجای درآمد سرو سیم اندامش از پای

106 کمان بفگند و بالین تیرکش کرد دل ناخوش بمرگ خویش خوش کرد

107 یکی زنگی مردم خوار بودی که دایم ترکتازش کار بودی

108 قضا را آن سگ بدرگ نهفته رسید آنجا که خسرو بود خفته

109 یکی بالا چو بالای چناری یکی بینی چو برجی بر حصاری

110 دو چشمش گوییا دو طاس خون بود بیک دستش ز آهن یک ستون بود

111 شه از زنگی چو دید آن تیره رنگی جهان بر چشم او شد روی زنگی

112 بدل گفتا ز بختم یاریی بود که بارم را چنین سرباریی بود

113 گر از سستی تنم زینسان نبودی ز تیغم این گدا را جان نبودی

114 جهانا در تو بویی از وفا نیست که یک زخمت ز استادی خطا نیست

115 ز تو هرگز وفاداری نیاید عزیزان را به جز خواری نیاید

116 درآمد زنگی و بگرفت دستش چو سیمی دید همچون سنگ بستش

117 چو دستش بست در راهش روان کرد کجا با ناتوانی این توان کرد

118 روان شد از پی زنگی بتعجیل رهی پر ریگ همچون سرمه یک میل

119 یکی دز گشت پیدا همچو کوهی نشسته زنگیان بر در گروهی

120 نشیب خندقش تا پشت ماهی فرازش را مه اندر سایگاهی

121 ز دوری کان سردز در هوا بود توگفتی دلو این هفت آسیا بود

122 یکی زنگی درآمد پیش خسرو گرفتش دست خسرو گشت پس رو

123 سبک بردش بدز بگشاد دستش ولی بند گران بر پای بستش

124 بیاوردند پیش او جوانی بخوردند آن جوان را در زمانی

125 چو خسرو دید زآن سان زندگانی طمع ببرید از جان و جوانی

126 بزاری روی سوی آسمان کرد وزان پس بر زمین گوهر فشان کرد

127 که یارب نیست این پوشیده بر تو توکّل کرد این شوریده بر تو

128 پری شد در دلم زین آدمی خوار بفضل خویش زین دیوم نگهدار

129 گرم نزدیک آمد جان سپردن بدست دیو، جان نتوان سپردن

130 روا دارم که جانم خاک باشد نه جایم معدهٔ ناپاک باشد

131 خرد بخشا، مرازین بند بگشای چو بخشایندهیی بر من ببخشای

132 اگر درویشی وگرشهریاری چو یارت اوست پس زو خواه یاری

133 که گر یک دم بیاری تو آید غمت با غمگساری تو آید

134 مگر زنگی ناخوش دختری داشت چو دیگ خوردنی ناخوش سری داشت

135 شکم از فربهی مانند کوهان بنرمی هفت اندامش چو سوهان

136 چو دختر آفتابی دید در بند لب خسرو شرابی دید از قند

137 رخی میدید مه را رخ نهاده شکر را آب در پاسخ نهاده

138 کمان دلبری از رخ نموده دو خوزستان بیک پاسخ نموده

139 خطش چون مورچه پیرامن گل که عنبر ریزه میچیند بچنگل

140 ز عشقش جان دختر گشت مدهوش بجوش آمد از آن خط و بناگوش

141 چنان زان ماه جانش آتش افروخت که آتش سوختن از جانش آموخت

142 بزیر پرده شد تا شب درآمد جهان در زیر نیلی چادر آمد

143 چو مجلس خانهٔ چرخ آشکاره منوّر گشت از نقل ستاره

144 فلک دریای دُر درجوش انداخت شب آن دُرها همه در گوش انداخت

145 هلاک ازدختر زنگی برآمد بلب جانش ز دلتنگی برآمد

146 برون آمد چو شمع سرگرفته شبی تیره چراغی در گرفته

147 چو بنهاد آن چراغ، آورد خوانی کبابی کرده از نخجیر رانی

148 بدو گفت ای مرا چون دیده در سر جهان همتای تو نادیده سرور

149 همه دل مهر و از مهر تو کینی همه چین مشک و از مشک تو چینی

150 همه تن گوش، و از نوش تو رازی همه جان هوش و از چشم تو نازی

151 منم جانی همه مهر تو رسته خیال صورت چهر تو بسته

152 ولی سودای تو در سر گرفته تنی اندوه تو در بر گرفته

153 کبابی چون دل من پرنمک زن مرا در آزمایش بر محک زن

154 چو شه در آرزوی یک خورش بود که شد ده روز تابی پرورش بود

155 بخوان تازید و نانی چون شکر خورد بلب همکاسهٔ خود را جگر خورد

156 چو از خوان برگرفتی یک نواله برفتی اشک دختر صد پیاله

157 چو لب در لقمه خوردن برگشادی چو چشمه چشم دختر سرگشادی

158 چو دست از چربی بریان ستردی دل بریان دختر جان سپردی

159 چو خسرو شست پیشش دست از خوان بشست آن دختر آنجا دست از جان

160 چو فارغ گشت شه مستی دمش داد ز راه عشوه تن اندر غمش داد

161 بدختر گفت اگرچه تو سیاهی بشیرینی مرا کشتی، چه خواهی

162 مرا تا با تو پیوند اوفتادست بترزین بند صد بند اوفتادست

163 ببند پای خود خرسندم از تو که از سر تا قدم در بندم از تو

164 بگفت این و بصد نیرنگ در سر کشید آن تنگدل را تنگ در بر

165 چنان بر سر کشیدش بوسهیی خوش که در دختر فتاد از خوشی آتش

166 اگرچه بس خوش آمد آن سیه را ولیکن سخت ناخوش بود شه را

167 چنانش پای بند یک شکر کرد که چون باید دل از دستش بدر کرد

168 چو شه، زین کرده اسبی پیشش آورد بیک ساعت بزیر خویشش آورد

169 چو کارش سر بسر فی الجمله شد راست ز حال قلعه و زنگی خبر خواست

170 که این زنگی مردم کش ترا کیست که بس سختست با زنگی ترازیست

171 کند از آسمان حورت زمین بوس تو با دیوی نشسته اینت افسوس

172 مرا گر بر مرادی راه بودی نشست مسندت بر ماه بودی

173 زبان بگشاد دختر گفت ای ماه مرا هست او پدر من دخت او، شاه

174 سپاهش هست پنجه دیو کربز کز ایشانند صد ابلیس عاجز

175 همه مردم خورند، القصه هموار ترا هم بهر آن کردند پروار

176 ولیکن تا مرا جانست در تن بجانت حکم و فرمانست بر من

177 مرا گر نقد صد جان هست بدهم ولیکن کی ترا از دست بدهم

178 ندارم غایبت از چشم خود من ز بیم چشم بد یک چشم زد من

179 دل خسرو ز دختر شادمان شد بر آن دختر چو ماهی مهربان شد

180 بدختر گفت رایی زن در این کار که تا من چون برآیم از چنین بار

181 چو من در بند باشم یار سرکش نیارم با تو کردن دست درکش

182 دلم در بند تست ودیده خونبار تلطف کن ازین بندم برون آر

183 که تا من چون برون آیم ز بندت شبانروزی شکر چینم ز قندت

184 شکر از پستهٔ گلرنگ خایم شکرچون خورده شد با تنگ آیم

185 چو یافت آن چرب پاسخ دختر زشت رخش بفروخت زان آتش چو انگشت

186 بغایت اشتها بودش همانگاه که با او دست در گردن کند شاه

187 بخسرو شاه گفت ایمایهٔ ناز دو چشم دلبری بر روی تو باز

188 رخت با ماه دستی در سپرده نموده دستبرد و دست برده

189 لبت بر شهد و شور انگیز کرده شکر زان شهد دندان تیر کرده

190 خطت زنجیر گرد ماه گشته خرد سر بر خطت گمراه گشته

191 قدت را سرو سر برره نهاده ز سروت مشک سر بر مه نهاده

192 تنت با سیم سیمین بر نموده ز رشکت سیم رنگ زر نموده

193 ترا غم نیست تا یار توام من که از هر بدنگهدار توام من

194 چو تو یار منی با یار سازم بزودی چارهٔ این کار سازم

195 چو بر ما شد در این خوشدلی باز تو مانی و من و صدعیش و صد ناز

196 چنین دانم که امشب شاه مستست که بالشکر بمی خوردن نشستست

197 چو هر یک مست افتادند، برخیز بران مستان شبیخون آر و خون ریز

198 دمار از جان بدخواهان برآور جهان بر جان بدراهان سرآور

199 بگفت این وز پیش شه بدر رفت بپای آمد، بخدمت چون بسر رفت

200 بصحن قلعه آمد پیش مستان تفحص کرد حال می پرستان

201 پدر را دید باپنجه تن آنجا فتاده هر یکی بر گردن آنجا

202 چو دختر زنگیان را سرنگون دید بصد عالم از این عالم برون دید

203 بزودی نزد خسرو شد که هین خیز بخواری خون مستان بر زمین ریز

204 دگر هرگز چنین فرصت نیابی وگریابی، ز کس رخصت نیابی

205 بگفت این و یکی سوهان پولاد ز بهر بند ساییدن بدوداد

206 چو بندش سوده شد برداشت تیغی بریخت آن قوم را خون بیدریغی

207 چو او از زنگیان فارغ دل آمد بسی زنگی دلی زو حاصل آمد

208 بدز دربندیان بودند بسیار همه از بهر قربان کرده پروار

209 بمرگ خویشتن دل کرده خرسند نشسته دست بر سر پای دربند

210 چو در شب روشنی دیدند از دور دل هریک چو شمعی گشت پر نور

211 بصد سختی و بند سخت بر پای بسوی روشنی رفتند از جای

212 بدان امید تا باشد که خاصی دهد آن قوم را آخر خلاصی

213 یکی نیکو مثل زد عاشق مست که غرقه در همه چیزی زند دست

214 چو ناگه روی خسرو شاه دیدند تو گفتی یوسفی در چاه دیدند

215 بپیش شاه رخ برره نهادند بزاری پیش خسرو شه فتادند

216 که ای برنای زیباروی هشیار ز ما این زنگیان خوردند بسیار

217 جهان برجان ما خوردست سوگند بجانی بازخر ما را ازین بند

218 ز جان برخاستن هست اوفتادن که شیرینست جان، تلخست دادن

219 چو شاه از بندیان بشنود پاسخ ازان پاسخ چو گل افروختش رخ

220 زبند آن بندیان را زود بگشاد همی آن را که بندی بود بگشاد

221 دو نیکو رای نیکو چهره بودند که همچون شیر با دل زهره بودند

222 یکی فرّخ دگر فیروز شب رو دو شب رو همچو گردون بوالعجب رو

223 دو صعلوک زبان دان زبون گیر فسون ساز و درون سوز و برون گیر

224 دل شه فتنهٔ آن هر دو تن شد مگر با هر دو در یک پیرهن شد

225 خوش آمد شاه را گفتار ایشان تفحّص کرد ازیشان کار ایشان

226 زبان بگشاد فرّخزاد شب رو زمین را بوسه زد در پیش خسرو

227 که حال و قصهٔ من بس درازست سخن کوته کنم چون وقت رازست

228 به نیشابور شاهی شادکامست که عدلی دارد و شاپور نامست

229 قضا را از خبر گویان اطراف مگر شاپور میپرسید اوصاف

230 ز هر شهری و هر جایی نشانی زهر دلدادهیی و دلستانی

231 خبر دادند از هر شهر شه را که از هر سوی پیمودیم ره را

232 بخوبی درجهان صاحب جمالی که دارد حسن و ملح او کمالی

233 بتی زیباست چون ماه فروزان شکر لب دختر سالار خوزان

234 سمنبر عارضی گل فام دارد ز لطف و نازکی گل نام دارد

235 فصیحانی که در روی جهانند چو سوسن وصف گل را ده زبانند

236 که گر خورشید رانوری نبودی ز شرم رویش از دوری نمودی

237 اگر خورشید بیند روی آن ماه بسر گردد ز مهر موی آن ماه

238 ز نقش روی او در هر دیاری بر ایوانها کنند از زرنگاری

239 چون آن صورت فرا اندیش گیرند همه صورت پرستی پیش گیرند

240 جهان را زندگی از پاسخ اوست تماشاگاه جان نقش رخ اوست

241 اگر آن نقش بیند مرد هشیار بماند خیره همچون نقش دیوار

242 وگر در مردم چشم آید آن رخ ز لطف روی او آید بپاسخ

243 شه شاپور چون بشنید این حال چو مرغی از هوا میزد پر و بال

244 شد از سودای آن دلبر چنان مست که گفتی شست جانش از جهان دست

245 من و فیروز خدمتگار بودیم بصد دل شاه را جاندار بودیم

246 ز بهر نقش گل ما هر دو را شاه بسی زر داد و پس سر داد در راه

247 بآخر چون به خوزستان رسیدیم بدیناری صد آن صورت خریدیم

248 چو ما با نقش گل دمساز گشتیم ز خوزستان هماندم بازگشتیم

249 ز گمراهی سوی این دز فتادیم بدست زنگیان عاجز فتادیم

250 قوی اقبال یاری مینمایی که چندین خلق یافت از تورهایی

251 کنون در بر چو جان داریم سختت که کرد اقبال ما را نیک بختت

252 چه سازم پیشکش جز جان ندارم ز تو جان دارم و پنهان ندارم

253 مرا با خویشتن چیزی که زیباست ز مال این جهان یکپاره دیباست

254 که نقش گل منقّش کردهٔ اوست بسی سرگشته دل خوش کردهٔ اوست

255 بدانسان صورت او دلستانست که گویی صورتش معنی جانست

256 مکن صورت که صورتگر ضرورت چنین صورت تواند کرد صورت

257 سر هر ماه نو صورت نبندد که ماه نوبرین صورت نخندد

258 گر این صورت بدیوار آورد روی فتد زو صورت دیوار در کوی

259 از این صورت صفت خامش زبان است صفت نتوان که این صورت چه سان است

260 بگفت این و پس آن صورت که بودش نهاد از زیر جامه پیش، زودش

261 چو خسرو پیش صورت شد ز جان باز دلش صورت پرستی کرد آغاز

262 چوجانی، شاه،‌صورت را نکو داشت که آن صورت که با جان داشت اوداشت

263 از آن صورت چو چشمش جوی خون شد ز چشمش صورت مردم برون شد

264 شه دلداده چون صورت پرستان صفت پرسید ازان صورت بدستان

265 بسی زان پیش نقش او بود دیده صفت پرسید تا گردد شنیده

266 بدیده نقش او میدید و هوشش بدان، تا بهره یابد نیز گوشش

267 بخسرو گفت فرخ کای جوانمرد ز حال تو تعجب میتوان کرد

268 که با این صورت از بس آشنایی تو با او هم ز یکجا مینمایی

269 ازاین پاسخ لب شه گشت خندان نمود از بسّد لب درّ دندان

270 ز دل آهی بزد بس سرد آهی که غایب بود از وسالی و ماهی

271 بفیروز و بفرخ گفت خسرو که ای آزاده صعلوکان شبرو

272 اگر در راز داری چست باشید بگویم لیک ترسم سست باشید

273 چو از خسرو شنیدند آن دو تن راز بسی سوگندها کردند آغاز

274 که چون این نیم جان ما از تو داریم بجانت تابود جان حق گزاریم

275 نهان نبود وفاداری مردان گواهست این سخن را حال گردان

276 وفای صاف ما کی درد باشد که حقّ جان نه حقّی خرد باشد

277 نکرد القصّه خسرو هیچ تأخیر ز اوّل تا بآخر کرد تقریر

278 چو هر دو واقف آن راز گشتند بسوی عهد و پیمان باز گشتند

279 ز سر در عهد خسرو تازه کردند وفاداری بی اندازه کردند

280 بدو گفتند از مه تا بماهی که بیند چون تویی در پادشاهی

281 کسی را چون تو شاهی بیش باشد خلاف از کافری خویش باشد

282 تو خورشیدی دگر شاهان ستاره نگیرد از تو جز در شب کناره

283 چو تو خورشید مایی ناتوانیم چو سایه از پس و پیشت روانیم

284 چو ناگه تیغ زد خورشید روشن جهان در سر فگند از نور جوشن

285 منوّر گشت ایوان معنبر فلک نیلی شد و هامون معصفر

286 چو آن هندوی شب برخاست از راه فلک آن زنگیان را کرد در چاه

287 چو پردخته شدند از کار دیوان شد آن دختر ز بیم خود غریوان

288 بسی خود را بزاری بر زمین زد که نپسندم من از خسرو چندین بد

289 جوانم من توهم شاه جوانی جوان بر جان بسی لرزد تو دانی

290 بدین شخص جوان من ببخشای بجان خود که جان من ببخشای

291 شهش گفتا اگر خواهی ازین دز نگردانم ترا محروم هرگز

292 وگر خواهی رهی در پیش میگیر تو به دانی قیاس خویش میگیر

293 بشه گفت ای زده بر جان من راه تو باری هستی از جان من آگاه

294 چو خود رابی جمالت مرده دانم چگونه بیتو یک دم زنده مانم

295 اگر خواهی سرم از تن جدا کن و یا نه در بر خویشم رها کن

296 مرا یکسو میفکن از بر خویش که از پایت نگر دانم سر خویش

297 مرا از سوز عشقت دل دو نیمست که سوز عاشقان سوزی عظیمست

298 بدیدار از تو قانع گشتهام من تو میدانی که خون آغشتهام من

299 مرا تا زندهام تو پادشاهی مگر مرگم دهد از تو جدایی

300 اگر بد کردهام من، هم تو بد کن و یا بنشین حساب عهد خود کن

301 چو شد بسیار سوز و آه سردش بدرد آمد دل خسرو ز دردش

302 بدو گفتا که دلتنگی مکن نیز نگویم جز بکام تو سخن نیز

303 اگر قانع شوی از من بدیدار بدین درخواستت هستم خریدار

304 سخن چون قطع کرد آن پادشه زاد دل دختر بدان پاسخ رضا داد

305 ازان پس بندیانراشه کسی کرد بجای هر کسی احسان بسی کرد

306 شه و فیروز و فرخ ماند و دختر دگر از دز برون رفتند یکسر

307 بآخرجمله ره را ساز کردند در گنج کهن را باز کردند

308 ستوران زیر بار ره کشیدند ازان دز سوی صحرا گه کشیدند

309 دو شبرو با شه و دختر سواره براندند از درون قلعه باره

310 بسی راندند مرکب نیکخواهان که تا رفتند در شهر صفاهان

311 وثاقی سخت عالی راست کردند متاعی لایقش درخواست کردند

312 درون خانهیی شد شاه سرمست دلی برخاسته در نوحه بنشست

313 فلک را از تف دل گرم دل کرد زمین در عشق گل از دیده گل کرد

314 دلی بودش بخون در خوی کرده وزان خون هر دو چشمش جوی کرده

315 نه روز آرام ونه شب خواب بودش رخی پر نم دلی پرتاب بودش

316 گهی چون ماه در خونابه بودی گهی چون ماهی اندر تابه بودی

317 گهی چون شمع دل پر سوز بودش گهی فریاد شب تا روز بودش

318 گهی بیخود شرابی درکشیدی گهی بانگ ربابی برکشیدی

319 سرود زار درد آمیز گفتی غزل گفتی و شورانگیز گفتی

320 چو با خود نوحهیی آغاز کردی ز خون صد بحر دل پرداز کردی

321 بمانده در غریبستان بزاری فشانده خون چو ابر نوبهاری

322 بعالم نقش آن بت مونسش بود که نقش گل ندیم نرگسش بود

323 بمانده جملهٔ شب چون ستاره عجب در صورت آن نقش پاره

324 گهی بر روی صورت اشک راندی گهی باب کتاب رشک خواندی

325 چه گریاران همی دادند پندش نیامد پند ایشان سودمندش

326 بدل میگفت ای دل چندم از تو که دربندست یک یک بندم از تو

327 ز تاج و تخت یک سویم فگندی چو زلف دوست در رویم فگندی

328 محالی در دماغ خویش کردی مرا چون خونیان در پیش کردی

329 شدی از دست و در پای او فتادی مراد خویش را بر باد دادی

330 کنون بگذشت روز نیکبختی فزوده تن بناکامی و سختی

331 بآخر رفت روزی سوی بازار دلش از خارخار گل پرآزار

332 ز دست عشق بس دلخسته میشد یکی دستار در سر بسته میشد

333 بگرد شهر از هر راه میگشت ز حال شهریان آگاه میگشت

334 وسیلت جست از ارباب بینش سخن گفت از نهاد آفرینش

335 میان زیرکان نکته پرداز شد از بسیار دانی نکته انداز

336 چویک چندی ببود او ذوفنون بود بهر علمی ز اهل آن فزون بود

337 چوصیت علم او ز آوازه بگذشت نکونامی او ز اندازه بگذشت

338 خبر شد زو بر شاه سپاهان که برناییست تاج نیکخواهان

339 ز شهر خویش اینجا اوفتادست بغایت در پزشکی اوستادست

340 کسی گر صد سؤالش امتحان کرد جواب او بیکساعت بیان کرد

341 جهان را مثل او دیگر نبودست ازو پاکیزهتر گوهر نبودست

342 تو گویی آدمی نیست او فرشتهست که از فرهنگ ودانایی سرشتهست

343 زبانش بند مشکل را کلیدست کسی شیرین سخنتر زوندیدست

344 اگر در پای گل خاریست اکنون جز این برنا که خواهد کرد بیرون

345 شه الحق زین سخن شادی بسی کرد کسی را نیک پی حال کسی کرد

346 برون آمد ز ایوان مرد کربز جنیبت برد و خلعت پیش هرمز

347 درودش داد از شاه جوانبخت شه خورشید تاج آسمان تخت

348 که شاه ما یکی بیمار دارد کزو بر دل بسی تیمار دارد

349 اگر باشد دم تو سازگارش تو باشی تا که باشی رازدارش

350 کنون برخیز، چون ره نیست بس دور قدم را رنجه کن نزدیک رنجور

351 که دی در پیش شه گفتند بسیار که در دانش نداری هیچکس یار

352 چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد که از شادی دلش در برتپان شد

353 چو بی غم کارش آخر راست افتاد زهی شادی که در ره خواست افتاد

354 بدل میگفت کای دل، مرد درویش چرا آخر نخواهد گنج در پیش

355 گهی میگفت کای سرگشته برنا چه باید کور را جز چشم بینا

356 اگرچه رنج بی اندازه دیدی بدان گنجی که میجستی رسیدی

357 کنون چون سوی گنجی رای داری چنان خواهم که دل برجای داری

358 بدانش عقل را بر جای میدار بمردی خویش را بر پای میدار

359 طبیب از درد خود گر پس نیاید ازو درمان دیگر کس نیاید

360 چو برخود خواند مشتی پند و امثال جنیبت برنشست و رفت در حال

361 روان شد، تا فرود آمد بدرگاه سرایی چون بهشتی دید پرماه

362 چو چشمش بر جمال شاه افتاد بخدمت پیش شه، در راه افتاد

363 زبان پر آفرین بگشاد بر شاه که از تو دور بادا چشم بدخواه

364 فلک درگاه شه را آستان باد زمین بدخواه او را آسمان باد

365 ز شاخ عمر چندان بهره بادش که گر گوید که خضرم زهره بادش

366 بزرگانی که پیش تخت بودند بصد نوع امتحانش آزمودند

367 چو در هر علم عالی گوهر آمد ز هر یک همچو گوهر بر سر آمد

368 چو بس شایسته آمد هر چه او گفت شهش بسیار بستود و نکو گفت

369 چو خسرو بود در دانش بسامان سوی گلرخ فرستادش بدرمان

عکس نوشته
کامنت
comment