الا ای جان و دل از عطار نیشابوری جوهرالذات 14

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

الا ای جان و دل را درد و دارو

1 الا ای جان و دل را درد و دارو تو آن نوری که لَم تَمسَسهُ نارو

2 تو درمشکات تن مصباح نوری ز نزدیکی که هستی دور دوری

3 ز روزنهای مِشکات مشبک نشیمن کردهٔ خاک مبارکت

4 زجاجه بشکن و زَیتَت برون ریز بنور کوکب درّی درآویز

5 ترا با مشرق و مغرب چه کار است که نور آسمان گردن حصار است

6 ز بینائی مدان این فرّ و فرهنگ که گنجشکی بپّرد بیست فرسنگ

7 تو آن نوری که اندر بام افلاک همی گشتی بگرد کعبهٔ خاک

8 تو آن نوری که منشوری بعالم عیان عین منصوری بعالم

9 تو نوری لیکن در ظلمت فتادی ولی در عین آن قربت فتادی

10 تونور مخزن اسرار جانی که اینجا رهنمای لامکانی

11 تو نوری این زمان در عین مشکات ز مصباحت نموداری تو ذرّات

12 حقیقت لامکان گلشن تو داری که جسم و جان و عقل غمگساری

13 سفر کردی ز دریا سوی عُنصُر سفر ناکرده قطره کی شود دُر

14 سفر کردی بمنزل در رسیدی حقیقت روی جان اینجا بدیدی

15 سفر کردی ز دریا در صدف باز شدی جوهر کنون از عزّت و ناز

16 سفر کردی تو در انجام این تن بتوست این جملهٔ آفاق روشن

17 سفر کردی ز کل فارغ شدی تو در اینجا در صدف بالغ شدی تو

18 تو ای جوهر چو از دریا برآئی ز زیر طشت زرّین بر سر آئی

19 توئی جوهر که قدر خویش دانی نباید کاین چنین اینجا بمانی

20 تو در قعری کجا باشد بهایت بهای تست جان بی حدّ و غایت

21 توئی آن جوهر هر دو جهان هم که بخشیدی تو این معنی دمادم

22 کنون درهرچه هستی روی بنمای یکی شو بی عدد هر سوی بنمای

23 که جوهر روشنیّ او یکی است نمود گردش او بیشکی است

24 الا ای جوهر بالا گزیده ولیکن در گمانی نارسیده

25 الا ای جوهر بحر معانی کنون اندر صدف بیشک نهانی

26 توئی دریا ولی جوهر نمودی که دایم در صدف گوهر نبودی

27 سفر کردی و دیدی روی دلدار حجاب این صدف از پیش بردار

28 صدف بشکن که اندر نور قدسی جدا مانی ز حیوان نقش سُدسی

29 برافکن شش جهاتت از صدف باز که با نورت بود پر دُر صدف باز

30 زند عکس و تو مه را باز بینی همت انجام و هم آغاز بینی

31 تو نور قدس داری در درونت یکی نور درون و هم برونت

32 تو نور قدس داری در نمودار عیان روح داری جسم بردار

33 تو نور قدسی افتادی در اینجا شعاعت در گرفته عین دریا

34 تونور قدسی و در این صفاتی حقیقت ترجمان عین ذاتی

35 تو نور قدسی و دیدی تو خود را عیان دریاب خود عین اَحَد را

36 خطابم باتو و با هیچکس نیست که جز تو هیچکس فریادرس نیست

37 الا ای نور قدسی روی بنمای ز زنگ آینه دل پاک بزدای

38 زمین و اسمان از پیش بردار نمود جسم و جان از خویش بردار

39 در این آیینهٔ دل کن نظر باز حجاب صورت و معنی برانداز

40 ز اشترنامهٔ سرکاردیدی حقیقت دیدهٔ دیدار دیدی

41 برافکن چار طبع و شش جهت تو که تا ز اعداد گردی یک صفت تو

42 صفات وذات خود هر دو یکی بین درون را با برون حق بیشکی بین

43 توئی ذات و صفات و فعل در حق جهانِ جان توئی ای یار مطلق

44 جواهر ذات بر گو آشکاره چو خواهد کرد یارت پاره پاره

45 چو چیزی دیگرت اینجا نماندست بجز نامیت اینجا که نشاندست

46 بگو اسرار فاش و فاش گردان برافکن نقش خود نقّاش گردان

47 توئی عین العیان جوهر ذات نمودِ تست بیشک جمله ذرّات

48 چو خواهد کُشت محبوبت بزاری برافکن جوهر و کن پایداری

49 چو عیسی زنده میر از جوهر پاک که تا چون خر نمانی در گوِ خاک

50 چو زان کانی که جانهاگوهر اوست فلک از دیرگه خاک در اوست

51 تو داری ملکت معنی سراسر دمی تو از نمود دوست مگذر

52 درونِ کعبهٔ دل باز دیدی دمی در صحبت جان آرمیدی

53 شترها را رها کن در چراگاه درونِ کعبه می زن صنعةاللّه

54 درون کعبهٔ جانان تو داری سزد گر اشتران اینجاگذاری

55 درون کعبه خلوتگاه جانست که مرد دیدار جانان کل عیانست

56 درونِ کعبهٔ و راز داری سزد گردل ز شهوت باز داری

57 درون کعبه این سرّ درنگنجد فلک اینجا به یک کنجد نسنجد

58 درون کعبه زیبا باید و پاک درون کعبه نی گرد است و نی خاک

59 درون کعبه گر یک شب درآئی به بینی جان جانان جانفزائی

60 درون کعبه جانان میزند سیر اگرچه مینگنجد بت در این دیر

61 درون کعبه غیری درنگنجد بجز یک دید سیری در نگنجد

62 حرمگاه دلت را کن نظر زود که تا بینی درو دیدار معبود

63 حرمگاه دلت جانان مقیم است ترا هم پرده دار و هم ندیم است

64 حرمگاه دلت چون جانست دریاب ز پیدایی عجب پنهانست دریاب

65 حرمگاه دلت جانست دردید ز دید او یکی بین گفت واشنید

66 چو در خلوت نشیند یار با یار اگر موئی بود کی گنجد اغیار

67 نگنجد در نمود دیدن دوست ترا از گوش جان بشنیدن دوست

68 چو در خلوت مقیم است او عیانت زمانی تازه گردان عین جانت

69 توئی در کعبه و بت میپرستی چرا تو بت بیکباره شکستی

70 توئی در کعبه و بت کرده حاصل کجا گردی تو اندر عین واصل

71 توئی در کعبه اینجا بت شکن باش چو حق دیدی بحق بنمای دین فاش

72 توئی در کعبه و پستی بیفکن بتِ صورت چوابراهیم بشکن

73 توئی در کعبه و خلوت گزیده نمودی دیده و بُت برگزیده

74 اگر با دیدهٔ با دیده میباش ز خلقان خویشتن دزدیده میباش

75 اگر با دیدهٔ نادیده مشنو حقیقت جوی و بر تقلید مگرو

76 اگر بادیدهٔ رازت نهان گوی وگر گوئی ابا خلق جهان گوی

77 اگر با دیدهٔ حاصل چه داری در این اعیان دلت واصل چه داری

78 ندیدی وصل یار ای بی وفا تو از آن هستی در این راه جفا تو

79 جفاکردی وفا میداری امّید بسوزد ذرّه اندر عین خورشید

80 جفا کردی وفا هرگز نبینی بجز وقتی که خود عاجز ببینی

81 بعجز اقرار ده ای تو ستمکار که تاعذرت پذیرد روی دلدار

82 ز عجز خویش دایم باش مسکین که تا چون گل شوی خوشبوی و مشگین

83 ز عجز خویش دایم ربّنا گوی بروز و شب یقین فاغفرلنا گوی

84 زعجز خویش خود گم نه بهرحال که تا رسته شوی از قیل وزقال

85 ز عجز خویش کن دائم تو طاعت که بیرون آید از رنج تو راحت

86 ببینی چون دمی انصاف از خود ز نور شرع بینی نیک از بد

87 اگر انصاف دادی رستی ازنار ببخشد مر ترا پس عاقبت یار

88 اگر انصاف دادی پاک باشی ولی باید که همچون خاک باشی

89 اگر انصاف دادی راست بینی درون کعبه با جانان نشینی

90 اگر انصاف دادی یار رستی به کنج عافیت شادان نشستی

91 اگر انصاف دادی گنج یابی درون جان و دل بی رنج یابی

92 اگر انصاف دادی جانِ جانی که هستی قاف سیمرغ معانی

93 اگر انصاف دادی نور گردی درونِ جزو و کل مشهور گردی

94 اگر انصاف دادی در صفائی نمود عشق کل اندر صف آئی

95 بده انصاف تا این راز یابی که خود بی شک حق از خود بازیابی

96 چو انصافست اینجا پرده راز تو نیز انصاف ده پرده برانداز

97 ز طاعت مگذر و عین قناعت قناعت برتر است از عین طاعت

98 قناعت بهتر است از هر دو عالم قناعت کرد و توبه یافت آدم

99 قناعت سلطنت دارد بتحقیق ز هر کس ناید از پندار توفیق

100 قناعت کردهاند اینجای مردان تو از عین قناعت رخ مگردان

101 قناعت از صفاکردست اینجا مصفّا شد از آن آمد هویدا

102 قناعت مرد را در حق رساند کسی کو راز فقر کل بداند

103 قناعت بهتر از هر دو جهانست بدان این سر که بیشک کار جانست

104 قناعت روی جانان باز دیدست قناعت زینت و اعزاز دیدست

105 قناعت انبیا کردند پیشه از آن در وصل بودندی همیشه

106 قناعت اندرون صافی نماید همه زنگ طبیعت بر زداید

107 قناعت گوهری بس بی بها بین قناعت جوی پس عین لقا بین

108 قناعت دل کند صافی و روشن نماید دید گلخن همچو گلشن

109 قناعت کردهاند اینجای پیدا که تا جان در عیان گردد هویدا

110 قناعت چون کنی اینجا یقینی رخ معشوق خود اینجا ببینی

111 درونت صاف و پاکی گردد از کل شوی فارغ نیابی رنج و هم ذل

112 دلت آئینهٔ صافی کند زود نماید اندر او دیدار معبود

113 در آئینه ببینی هرچه باشد به جز رخسار جان چیزی نباشد

114 همه جانان بود گر بازدانی ولی باید که آن هم راز دانی

115 که بی فقرت نباشد این مسلم ز قعر افتادم این عین دمادم

116 قناعت کردهام اینجا بسی من یقین دانستهام خود را کسی من

117 ندیدم خویش را در عین صورت از آن ذوقم نمود آن بی کدورت

118 قناعت کردم و دیدار دیدم نمود جان ودل را یار دیدم

119 قناعت جوهریست ازعالم عشق که میخوانند او را آدم عشق

120 قناعت لامکان دارد ز اللّه عیان دارد نمود قل هواللّه

121 قناعت جز یکی هرگز ندیداست اگرچه زو بسی گفت و شنیداست

122 ز فقر است ای برادر این قناعت قناعت کن تو تا بینی سعادت

123 قناعت کرد اینجا عنکبوتی درون خلوتی اندر بیوتی

124 حقیقت کرده اینجا پردهٔ باز درونش آنِ تست ای محرم راز

125 در اینجا او قناعت میگذارد وطن پیوسته اندر پرده دارد

126 تو تا چون عنکبوت اینجا نباشی چو او لاغر صفت اعضا نباشی

127 درون پرده کی بینی تو اسرار که میگویم ترا اینجا به تکرار

128 تو این صورت در اینجا پرده بستی درون پرده بس فارغ نشستی

129 بیکباره چنین میبایدت راست که این پرده به پیوسته که آراست

130 چو خواهد گشت پرده پاره پاره قناعت کن تو و کم کن نظاره

131 بهر چیزی تو بنگر تا توانی خدا را بین تو از روی معانی

132 چو جز حق نیست چیزی دیگر ای دوست اگر جز حق دگر بینی نه نیکو است

133 ریاضت اختیار کاملان است کسی را کاندر این راه او نشان است

134 ریاضت مرد را واصل کند زود عیان دیده را حاصل کند زود

135 ریاضت واصلان دیدند اینجا از آن در قرب حق گشتند یکتا

136 ریاضت کش که جانا رخ نماید درون چشمهٔ کل بحر زاید

137 ریاضت میکشد اینجای ذرات بخوان ازجاهدوادر عین آیات

138 ریاضت مصطفی اینجا کشیدست از آن جانان درون خود بدیدست

139 ریاضت او کشید و گشت سرور ز جمله انبیا او گشت برتر

140 ریاضت او کشید از دیدن شاه چو بیخود شد بگفت اولی مع اللّه

141 ریاضت او کشید و جان جان شد درون جزو و کلّ کلّی نهان شد

142 ریاضت او کشید و ذات آمد ز عین ذات در آیات آمد

143 بگفت اسرار فاش اینجا به حیدر که بر شهر علومش بود او در

144 بدو اسرار گفت اندر قناعت محمد صاحب حوض و شفاعت

145 بدو اسرار گفت و راز بنمود حقیقت مرتضی نفس نبی بود

146 محمّد با علی هر دو یکیاند ز نورحق حقیقت بیشکیاند

147 محمّد با علی هر دو دو رازند که بهر آفرینش کار سازند

148 محمّد با علی هر دو همامند که ایشان در میان کل تمامند

149 محمّد با علی از نور ذاتند که این دم همدم عین صفاتند

150 محمّد با علی هر دو جهانند که ایشان برتر از کون و مکانند

151 محمّد با علی دو سرفرازند که جان مومنان زیشان بنازند

152 محمّد با علی دو شمع دینند که ایشان رهنمای کفر و دینند

153 محمّد با علی دارند بیشک وجود لحمک لحمی ابریک

154 یکی باشند ایشان گر بدانی اگر اسرار ایشان باز دانی

155 یکی باشند ایشان عین اسرار از ایشان شد حقیقت کل پدیدار

156 یکی باشند ایشان و دو جوهر اگر تو مؤمنی زیشان تو بگذر

157 از ایشان راه جو تا ره نمایند که ایشانت در این سر برگشایند

158 از ایشان بازدانی جوهر خویش نهندت مرهمی اندر دل ریش

159 از ایشان بازدانی هر دوعالم که ایشانند نفخ جان در این دم

160 از ایشان بازدانی تا چه بودی که با ایشان تو در گفت و شنودی

161 از ایشان بازدانی سرّ اسرار کز ایشانت دید تو پدیدار

162 از ایشان جوی اینجا مرهم دل که ایشانند اینجا محرم دل

163 از ایشان جوی در عین شریعت که بنمایند رازت از حقیقت

164 از ایشان جوی اینجا نور ایمان که ایشانند اینجا ذات سبحان

165 از ایشان جوی بیشک نور بینش که ایشان زندهاند از آفرینش

166 از ایشان جوی عین کل تمامت که ایشانند شاهان قیامت

167 از ایشان جوی تا بینی عیان یار وز ایشانت شود اعیان پدیدار

168 از ایشان جوی راه لامکانی کز ایشان سرّ سبحانی بدانی

169 از ایشان بود بود آمد پدیدار نداند این سخن جز مرد دیندار

170 که ایشان سالکان و واصلانند حقیقت بیشکی هر دو جهانند

171 هم ایشان رازدار آفرینند هم ایشان درگشای آخرینند

172 از ایشانست بود کل در اینجا که ایشانند پنهانی و پیدا

173 از ایشان جوی اسرار دو عالم که ایشانند نور چشم آدم

174 میان دیدهها بینا نمایند درون جسم و جان یکتا نمایند

175 درون دل نظر کن روی ایشان که تو بنشستهٔ در کوی ایشان

176 درون دل نظر کن راز تحقیق که ایشانند بود تو ز توفیق

177 حقیقت سرّ ایشان گر بدانی از ایشان واصل هر دو جهانی

178 چو زیشان یک نفس خارج نباشی که جانند و در او جمله تو باشی

179 چو ایشانند و تو هستی از ایشان برادر خواندت هستی چو خویشان

180 از ایشان مگذر و زیشان همی گوی درون دل تو ایشان را همی جوی

181 از ایشان مگذر و ایشان همی بین درون جان و دل ای مرد با دین

182 از ایشان واصلی آید ترا هم اگر داری قدم در کارمحکم

183 درون دل تراگشتند پیدا نمیبینی تو ایشان را هویدا

184 درون دل ترا بنموده اسرار کنون بشنو تو این سرّ و نگهدار

185 درون جان تو ایشان بدیدند ولی از چشم صورت ناپدیدند

186 درون جان تو رویت نمودند به نیکی هر دو در گفت و شنودند

187 درون جان ودل اسرار گفتند ابا تو جمله از دادار گفتند

188 درون جان تو عین عیانند که ایشان در تو چون جان جهانند

189 ترا گفتند اسرار دمادم چگویم خفتهٔ اینجا تو بی غم

190 کجا دانی تو مر اسرار ایشان که این دم خفتهٔ بیشک پریشان

191 کجا هرگز بیابد خفته این راز مگر وقتی که با خویش آید او باز

192 کجاهرگز بداند خفته اسرار مگر آنگه که گردد زود بیدار

193 مخفت ای دوست یارت در درونست ولی بیچاره خفته در برونست

194 مخفت ای دوست تا بیدار کردی مگر شایستهٔ اسرار کردی

195 مخفت ای جان سخن بپذیر آخر که میگویم ترا اسرار ظاهر

196 چرا خفتی که یارت هست بیدار ز مستی با خود آی و باش هشیار

197 محمّد(ص) با علی درخود نظر کن برِ ایشان تو آهنگ اَدَب کن

198 اگر ایشان در این معنی ببینی گمان بردار هان صاحب یقینی

199 دل و جان کن نثار روی ایشان چوخاکی باش اندر کوی ایشان

عکس نوشته
کامنت
comment