- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 الا ای پیک باز تیز پرواز چو در عالم نداری یک هم آواز
2 دمی گر میزنی بر انجمن زن نفس بیخویشتن با خویشتن زن
3 چو یک همدم نمیبینم زمانیت که خواهد بود همدم در جهانیت
4 تو خود را تا ابد محرم تمامی که هم همخانه هم همدم تمامی
5 بگوی این قصّه و با خویشتن گوی بخوشگویی ببر از خویشتن گوی
6 چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج که برده بود عمری در سخن رنج
7 که شاهنشاه خوزی دختری داشت که هر موییش در خویی سری داشت
8 سمنبر خواهر بهرام بودی گلش اندام و گُلرخ نام بودی
9 بنگشادی شکر از شرمگینی گلش میخواندند از نازنینی
10 اگر عاقل بدیدی نقش رویش شدی دیوانهٔ زنجیر مویش
11 وگر دیوانه دیدی روی آن ماه چو عاقل آمدی زان نقش با راه
12 همه صورتگران صورت آرای ز رویش نقش بردندی بهر جای
13 که نقشش بود دل را نقش بر سنگ چو مویش برد رویش نقش ارژنگ
14 چو مثل نقش گل در هیچ حالی نبود امکان نقشی وجمالی
15 چونقاشان لطیفش نقش بستند قلم بر نقش حُسن او شکستند
16 زبانها پر ز شرح حال او بود بر ایوانها همه تمثال اوبود
17 نبودی ماه را اندازهٔ او ز مه بگذشته بود آوازهٔ او
18 کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت که هر موییش جانی بر میان داشت
19 کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش کشیده تا بگوش از زاغ گیسوش
20 هزاران قلب بشکسته بدیده از آن مژگان صف بر صف کشیده
21 برخ بر هر بتی خالی دگر داشت ولیکن خال او حالی دگر داشت
22 رخ شیرینش لعلی بود در پوست بر سیمینش سیمی بود دل دوست
23 لب جان بخش او را آب حیوان شده چون صورتی بیجان در ایوان
24 دهانش تنگ شکّر لیک گلرنگ چو چشم مردم دیده ولی ننگ
25 بسی در چشم مردم داشتی گوش که سیمایش کند در چشمهٔ نوش
26 ولی چون رهگذر بربسته بودی امیدش منقطع پیوسته بودی
27 دهانی چون دهان همزه یک نیم چو اقلیمی شکر در چشم یک میم
28 زهی ملکی که در اقلیم او بود که عالم پر شکر از میم او بود
29 میان میم بی نون حرف سین داشت ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت
30 چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه رسن افگنده مشکین بر سر چاه
31 اگر خود بیژن مردانه بودی ز عشق چاه او دیوانه بودی
32 بلوری را که آبش زیر پل بود غلام ساعد سیمین گل بود
33 ببالا بود چون سرو بلندی نبودش هیچ باقی جز سپندی
34 دل عشّاق خود بود آن سپندش که میسوخت آتش لعل چو قندش
35 شده هر موی بر حسنش دلیلی چه چیزش بود در خور جز که نیلی
36 همه خوبان مصر حسن، آن نیل کشیدندی بنام او بتعجیل
37 ز دارالملک حسنش داروگیری همه چیزیش نقد الّا نظیری
38 نظیرش بود گر خود گاه گاهی همی کردی در آیینه نگاهی
39 ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار بجان گشتند شاهانش خریدار
40 یکی شه بود در شهر سپاهان که بودندی غلامش پادشاهان
41 نه چندانی بزرگی بود او را که بتوان گفت شرحی زود او را
42 گل سیراب را خواهندگی کرد تلطفها نمود و بندگی کرد
43 بسی نوبت زر و زاری فرستاد بدلبر دل بسرباری فرستاد
44 که سوی ما فرست آن سیمبر را که قدری نیست اینجا سیم و زر را
45 میان سیم و زر سازم نشستش کلید گنج بسپارم بدستش
46 چو از من میگشاید این چنین نقد ترا بی نسیه باید بستن این عقد
47 جهان را نیست شهزادی به از من که خواهی یافت دامادی به از من
48 شکفت از کار گلرخ شاه شاهان که رُست او را نباتی در سپاهان
49 چو سالی بگذرد پیش سپاهی پس از سالی ببندد عقد ماهی
50 شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت
51 قضا را گلرخ دلبر چو ماهی ببام قصر بر شد چاشتگاهی
52 تماشا را برآمد تا لب باغ نهادش آن تماشا بر جگر داغ
53 بزیر بید هرمز بود خفته ز مستی عقل زایل هوش رفته
54 قبا از بر چو گل در پای کرده خطش بر ماه شهر آرای کرده
55 کتان غلغلی نو در بر گل ازو غلغل در افتاده ببلبل
56 هزاران حلقه پیش مه فگنده ذُؤابه بر میان ره فگنده
57 رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور چگویم از لب و دندان گل دور
58 از آن چاهش که در زیر ذقن بود چو یوسف عقل خونین پیرهن بود
59 سر زلفش رسن افگنده بر ماه دل گل زان رسن رفته فرو چاه
60 سر آن حلقههای زلف پر چین شده در گردن گل طوق مشکین
61 بتلخی پستهٔ شورش دلازار بشیرینی چو شکّر تیز بازار
62 رخش لاف جهان آرای میزد جهان را حسن او سر پای میزد
63 خطی چون مشک و رویی همچو ماهی چو گل در بر فگنده خوابگاهی
64 شده سرو بلندش بر زمین پست میان سایه و خورشید سرمست
65 خط چون طوطیش در سایهٔ بید دُم طاوس نر در عکس خورشید
66 خرد بر گرد راه او نشسته عرق بر گرد ماه او نشسته
67 کمند عنبرینش خم گرفته گل صد برگ او شبنم گرفته
68 غم عشقش زهی سودای بی سود لب لعلش زهی حلوای بی دود
69 چو گل را نرگس تر بر مه افتاد دلش چون ماهتابی در ره افتاد
70 چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید چو جانش آمد بروی او جهان دید
71 ز عشقش آتشی در جانش افتاد که دردی سخت بی درمانش افتاد
72 دلش در عشق معجون جنون ساخت رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
73 چو در دام بلای عشق آویخت هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت
74 بدانسان غمزهٔ او دل ربودش که گفتی غمزه خون آلود بودش
75 دلش در پای دلبر سرنگون شد سر خود برگرفت و رفت خون شد
76 چو مرغی در میان دام میسوخت وزان آتش چو عود خام میسوخت
77 دم سرد از جگر میزد چو کافور فرو میبرد آب گرم از دور
78 چو ابر نوبهاری اشک ریزان چو گلبرگ از صباافتان و خیزان
79 بمانده در عجب حالی مشوّش ز دست دل دلی در دست آتش
80 دلش صد داستان بر عشق خوانده چو شخصی بی خرد در عشق مانده
81 خرد با عشق بسیاری بکوشید ولیکن عشق یکباری بجوشید
82 همی بدرید جان آن سرو سرمست بجای جانش آمد جامه در دست
83 بزد دست و قصب از مه بیفگند کمند دلشکن در ره بیفگند
84 جهان بر چشم او زیر و زبر شد بیفتاد و ز مستی بیخبر شد
85 چگونه پر زند در خون و در گل میان راه مرغ نیم بسمل
86 چنان پر میزد آن مرغ دل افگار که از جان و ز دل میگشت بیکار
87 جهان عشق دریای عظیمست سفینه چیست عقلی بس سلیمست
88 تو تا مشغول بیتی و سفینه از آن دریات نبود نم بسینه
89 دلش ناگه بدریایی فرو شد بکنج محنتش پایی فرو شد
90 میان آتش سوزان چنان بود که نتوان گفت کز زاری چسان بود
91 چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب ز رنج تشنگی جان داده در تاب
92 چو مرغی بی زبان محتاج دانه نه بالی نه پری نه آشیانه
93 چو ماهی زابخوش بیرون فتاده میان ریگ غرق خون فتاده
94 چو موری پر فگنده پای کنده نگونساری بطاسی در فگنده
95 چو آن پروانه اندر پیش آتش میان سوختن جان میدهد خوش
96 دودیده خیره و دو دست بر دل چونقش سنگ پایش مانده در گل
97 بمانده بی کلیدی مشکل او جگر تفته ز ره رفته دل او
98 بدل گفت این چه آتش بود آخر که ازجانم برآمد دود آخر
99 دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد عروسی من اکنون ماتمی شد
100 برفت از دست من سر رشتهٔ دل ز دست دل شدم سرگشتهٔدل
101 ز دست تو بجان آیم دلا زود که آوردی چنین پای گل آلود
102 که داند کانچه در جان من افتاد چگونه عقل ازو بر گردن افتاد
103 که داند کانچه دل بر موج خون کرد سر آخر از کجاخواهد برون کرد
104 چه سازم یا کرا بر گویم آخر که گل را باغبانی جویم آخر
105 چگونه ما دو را باهم توان داد که من شهزادهام او باغبان زاد
106 نه بتوان گفت با کس این سخن را نه نتوان خواستن آن سرو بن را
107 نه دل را روی آزادیست زین بند نه گل را یک شکر روزیست زین قند
108 نه چشم از روی وی بر میتوان داشت نه او را نیز در بر میتوان داشت
109 اگر این راز بگشایم زمانی بزشتی باز گویندم جهانی
110 بسی به گر لته در حلق مانم ازان کاندر زبان خلق مانم
111 خدایا میندانم هیچ تدبیر شدم دیوانه زان موی چو زنجیر
112 اگر جانست بیش اندیش دردست وگر دل سیل خون در پیش کردست
113 کمابیشی من پیداست آخر ز خون من چه خواهد خاست آخر
114 جهان از مرگ من ماتم نگیرد ز مشتی استخوان عالم نگیرد
115 بگفت این و بصد سختی از آن بام فروتر شد بصد سختی بناکام
116 نه یک همدم که یک دم راز گوید نه یک محرم که رمزی باز گوید
117 همی شد از هوای خویش درخشم همی گشت آه در دل اشک در چشم
118 از آن شد تفته اندر عشق جانش که میجوشید مغز استخوانش
119 چو مستی تشنه دل پر سوز مانده لبش بی آب جان افروز مانده
120 کسی لب تشنه پیش آب حیوان چگونه ترک گوید ترک نتوان
121 چو گردانید روی از روی هرمز ز دست دل شد آن بتروی عاجز
122 ز دست عشق غوغا کرد ناگاه بدان نظّاره آوردش دگر راه
123 دلش گردن کشید از دلنوازش فلک آورد گردن بسته، بازش
124 نمیآورد گل طاقت دگربار بشورید ای خوشا شور شکر بار
125 دلش در بیخودی شد واقف عشق صلا در داد جان را هاتف عشق
126 همی زد مژه و خوناب میریخت ز بادام اشک چون عنّاب میریخت
127 بدل میگفت آخر این چه حالست ز هرمز خار در پایت محالست
128 بخوبی گرچه بی مثل جهانست ولی تو پادشاه او باغبانست
129 بگو تا چون تو هرگز نازنینی کجا جستست زینسان همنشینی
130 چگونه آب با آتش شود یار بسی فرقست از طاوس تامار
131 جهانداری بغوری کی توان داد سلیمانی بموری کی توان داد
132 چو جان در آستینش شد دلاویز علم زد عشق او چون آتش تیز
133 بهر پندی که داده بود خود را شد ان هر پند او بندی خرد را
134 ازان پس دل ز جان خویش برداشت خرد را پیش عشق از پیش برداشت
135 زبان بگشاد عشق نکته پرداز خرد را گوشمالی داد ز اغاز
136 که گرچه نام هرمز روستاییست ولی بروی نشان پادشاییست
137 اگر هرمز ندارد نیز اصلی ترا مقصود از اصلست وصلی
138 چو جای وصل دارد اصل کم گیر ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر
139 چو هم نیکو بود هم خوش،گدایی بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی
140 ترا روی نکو باید نه شاهی نکو رویست او دیگر چه خواهی
141 شکر چون در صفت افتاد شیرین شکر خور، می چه پرسی از کجاست این
142 گدایی سر که و شاهیست شکّر ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر
143 گلی تو او درین باغست بلبل بسی خوشتر سراید بلبل ازگل
144 گلی تو او لبی دارد شکر ریز تو بیماری بشکّر گل درآمیز
145 چوعشق از هر طریقی گفت برهان خرد الزام گشت و عقل حیران
146 اگرچه بود گلرخ شاهزاده ولی شه مات شد از یک پیاده
147 چو عشق آن شیوه شرح یاردادی دل او بیش ازو اقرار دادی
148 نه زانسان بود گل را عشق هرمز کزوزایل شدی چون عقل هرگز
149 ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد جهان برنرگس ساحر سیه کرد
150 بدل میگفت ای دل کارت افتاد بزن جان را که او دلدارت افتاد
151 ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست ز جان تا عشق مویی راه پیشست
152 چه سازم میبباید ترک جان گفت کسی کوکاین سخن با او توان گفت
153 مرا نادیده ماه و آفتابی شدم زین ماه دیدن ماهتابی
154 مثال آنکه جانی یافت دل شد برسوایی مثال من سجل شد
155 چو من ماهی که خورشید دل افروز جهان بر روی من بیند همه روز
156 چو من سروی که صد سرو سرافراز ز قد من کند آزادی آغاز
157 چو من حوری که حوران بهشتی ز من بر خشک میرانند کشتی
158 چو من درّی که گر دریا زند جوش کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش
159 چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
160 چو من شمعی که چون من رخ فروزم چو شمعی شمعدان مه بسوزم
161 چو من گنجی که شب پیروز گردد گر از زلفم طلسم آموز گردد
162 ندارد زهرهٔ آن زهرهٔ مست که داند داشت زیر کوزهام دست
163 مه رخشنده با این نور دادن نیارد کفش پیش من نهادن
164 اگر چون صبح برگردون بخندم ز پسته راه بر گردون ببندم
165 اگر صد چرب گوی آید بحربم بچربی بر همه خوبان بچربم
166 اگر زلفم بر افشاند سیاهی نخست ازمه در آید تا بماهی
167 وگر رویم ببیند ماه ازین روی نهد از آسمانم بر زمین روی
168 ز چشم گاو میشم شیر افلاک شود مست و زند دنبال بر خاک
169 ز بوی طرّه مشکین من حال بر آید مرغ مخمل را پر و بال
170 هزاران جان شریک موی جعدم چو برقی باز میدوزد به رعدم
171 کجا آرد بلوری در برم تاب که از شرم تنم شد سیم سیماب
172 لبم را خود صفت نتوان که چونست که وصف او ازین عالم برونست
173 ز ترّی آب حیوان ناپدیدست که از شرم لبم ظلمت گزیدست
174 بلب گه جان دهم گه جان ستانم ز خوبی هیچ باقی میندانم
175 لبم گر بادهیی بخشد بساقی از آن مستی نماند هیچ باقی
176 کنون با این همه صاحب جمالی دل لایعقلم شد لاابالی
177 دلی با من بسی در پوست بوده بجان شد دشمن من دوست بوده
178 بیک دیدن که دیداو روی هرمز مرا گویی ندید او روی هرگز
179 بخونم تشنه شد و ز سینه بگریخت ز من آن محرم دیرینه بگریخت
180 گهی در چین زلفش ره بدر برد گهی راهی بهندستان بسر برد
181 گهی در زنگبار مویش افتاد گهی در بند روم رویش افتاد
182 گهی شکّر خورد آب حیاتش گهی در خط شود پیش نباتش
183 گهی زان خنده مست مست گردد گهی زان غمزه چابک دست گردد
184 گهی بر پستهٔ او شور آرد گهی بر شکّر او زور آرد
185 گهی بر خطّ او در قال آید گهی بر خال او در حال آید
186 گهی در نرگسش حیران بماند گهی در مجلسش طوفان براند
187 نمیدانم که تا هرگز کند رای بسوی گل چنین دل در چنین جای
188 ز دست این دل پر شیون خویش همی پیچم چو دست اورنجن خویش
189 دل مستم اگر فرمانبرستی بسی کار دلم آسان ترستی
190 چه کرد این دل که خون شد در بر من که این از چشم آمد بر سر من
191 توای دیده چو خود کردی نگاهی بسر میگرد در خون سیاهی
192 بیک نگرش بسی بگریستی تو ندانم تا چرا نگریستی تو
193 کنون جز صبر، من رویی ندارم ز صبر ارچه سر مویی ندارم
194 اگر از سنگ و از آهن کنم صبر دلم را بی قراری بارد از ابر
195 بآخر چون فرو شد طاس سیماب برآمد شاه هرمز را سر از خواب
196 چو شد بیدار ماه مست خفته گل سیراب شد از دست رفته
197 چو زیر بید سر برداشت مویش نهانی گل بروزن برد رویش
198 ز مستی چشم میمالید هرمز که فندق سود بر بادام هرگز
199 چو یافت از فندقش بادام او تاب ز فندق گشت بادامش چو عنّاب
200 تو گفتی نرگسش سرخی ازان داشت که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت
201 چو زلف عنبرین بفشاند از گرد گل بی دل گلابی گشت از درد
202 چو از بستر کلاه آورد برماه فلک پیشش کله بنهاد بر راه
203 چو دست دُر فشان بر خط نهاد او بخون خلق عالم خط بداد او
204 چو موی مشک رنگ از راه برداشت ز ناف آهوان، مشک آه برداشت
205 چو زلف از زیر پای آورد بر دوش بخاست از سبزپوشان فلک جوش
206 چو روی از گرد ره در آب شست او هلاک ماه روشن روی جست او
207 چو در رفتن قدم برداشت هرمز دل گل رفت و تن افتاد عاجز
208 درآمد آتش عشق جگر سوز گرفت از پیش و پس راه دل افروز
209 گل سیراب بر آتش بمانده گلاب از جزع بر آنش فشانده
210 صبوری کوچ کرده عقل رفته دل افتاده خرد منزل گرفته
211 جگر خسته بصر خونبار مانده دهن بسته زبان بیکار مانده
212 جهان بر چشم او تاریک گشته اجل دور از همه نزدیک گشته
213 بهشتی زین جهان بیرون گذشته برو سیلابهای خون گذشته
214 بدینسان مانده بود آن ماهپاره که تا برچرخ پیدا شد ستاره
215 ز طاوس فلک بنمود محسوس مه نو چون هلال پرّ طاوس
216 چو مه رویی بود صاحب جمالی کشندش نیل بر شکل هلالی
217 درین شب شکل ماه نو رسیده هلالی بود بر نیلی کشیده
218 شهی در حجرهٔ چارم بخفته بمهری ماه را در بر گرفته
219 یکی جاندار خونی بر سر شاه بلی بی خون ندارد جان وطنگاه
220 شده در پاسبانی هندوی چست نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست
221 یکی اقضی القضاتی پیشگه را مزوّر ساخته معلول ره را
222 بتی زا نو مربع وار کرده مثلث ساخته عود از سه پرده
223 دبیر منقلب پیر و جوانی قلم در خط شده زو هر زمانی
224 عروس شب چنان پیرایه ور بود که چون صحن مرصّع پرگهر بود
225 شب آبستن آنکه در زمانی بزاده لعبت زرّین جهانی
226 که داند تا چرا این هر ستاره درستی مینماید پاره پاره
227 که داند کاین همه پرگار پرکار چرا گردند در خون نگونسار
228 فرو میرد شبش شمع چهارم بروزش کشته آید شمع انجم
229 چو بسیاری برافروخت و فرو مرد جهانی را برآورد و فرو برد
230 گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه گهی مه نیز رویی دوخت برماه
231 چوماه او چنان مهرش چنینست بسی در خون بگرداند یقینست
232 کنون وقت آمد ای مرغ دلارام که گلرخ را فرود آری ازین بام
233 چو گل بر بام همچون خار درماند دلش چون حلقهٔ زیروز برماند
234 بلا بر جان او بیشی گرفته وجودش با عدم خویشی گرفته
235 بخون گشته شبیخون در گذشته ز شب یک نیمه افزون درگذشته
236 بصد چشمی چو نرگس در نظاره بگل بر، خون گرسته هر ستاره
237 سیه پوشیده شب درماتم او شفق در خون نشسته از غم او
238 صبا از حال گل آگاه گشته ز تفّ جانش آتش خواه گشته
239 هزاران بلبلان نوبهاری فغان برداشته بر گل بزاری
240 گل گلگونه چهره دایهیی داشت که در خرده شناسی مایهیی داشت
241 فسونگر بود مرغی چابک اندیش بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش
242 بشکلی بوالعجب کار جهان بود که لعب چرخ با او در میان بود
243 اگر درجادویی آهنگ کردی ز سنگی موم و مومی سنگ کردی
244 چنان در ساحری گیرا نفس بود که شیخ نجد با او هیچکس بود
245 دمی کان آتشین دم بر گرفتی اگر بر سنگ خواندی در گرفتی
246 زبانی داشت در حاضر جوابی بتیزی چون لب تیغ سدابی
247 دل سنگین او از مکر پر بود بغایت سخت خشم و نرم بربود
248 چو صبح تیز بی خورشید روشن دمی دم می نزد بی گل بگلشن
249 چو برگی دل برولرزنده بودش که گلرخ گوهری ارزنده بودش
250 چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید سراچه بیرخ سرو سهی دید
251 وطن میدید و گوهر دروطن نه چمن میدید و گلرخ در چمن نه
252 در ایوان قبلهٔ جمشید میجست چراغی خواست وان خورشید میجست
253 چو لختی گرد ایوان گام زد او قدم بر در ز در بر بام زد او
254 سمنبر اوفتاده دید بر خاک ز خون نرگس او خاک نمناک
255 دلش با نیستی انباز گشته ز شخصش رفته جان پس بازگشته
256 گسسته عقد و بسیاری گهر زان بخاک افگنده چشمش بیشتر زان
257 ز خون دیدهٔ آن ماهپاره شفق گشته هلالی گوشواره
258 سر زلفش پریشان گشته در خاک شده توزی لعلش بر سمن چاک
259 دلش در بر چو مرغی پر همی زد دمی از دل بر آن دلبر همی زد
260 چودایه دید گل را همچنان زار چو گل شد پای او پرخار از آن کار
261 چنان برقی بجان او درآمد که چون رعدی فغان از وی برآمد
262 گشاد اشک و بسی فریاد در بست دلش از دست شد و افتاد از دست
263 ز بانگ او بتان گشتند آگاه که هر یک میزدندی بانگ بر ماه
264 گل سیراب را در خون بدیدند دو چشم دل ز گل در خون کشیدند
265 بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل
266 چو هر دم آتشی در نی نشیند چنان آتش بآبی کی نشیند
267 چو باد صبحدم بر روی گل جست بآزادی رسید آن سرو سر مست
268 گل بی دل چو قصد این جهان کرد دو نرگس برگشاد و خون روان کرد
269 خیال سبزهٔ خطّش عیان شد ز نرگس آب بر سبزه روان شد
270 چو حال خویشتن با یادش آمد ز هر یک سوی، صد فریادش آمد
271 سحر از باد سرد او خجل شد فلک از تفّ جانش گرم دل شد
272 برفت از هوش شکّر بار سرمست دگر باره چو بار اوّل از دست
273 گلی در خون و آتش بوده چندین چگونه تاب آرد نیست مشک این
274 گلاب و مشک بر رویش فشاندند نبود آن، گرد از مویش فشاندند
275 رخش چون از گلاب و مشک تر شد گلاب از آه سردش خون جگر شد
276 بتان در نیم شب ماتم گرفتند ز نرگس ماه در شبنم گرفتند
277 بدر مشک از سر گیسو بکندند بفندق ماه یعنی رو بکندند
278 یکی بستر بیاوردند ز اطلس بایوان باز بردندش بده کس
279 همه شب دم نزد چون صبح ازماه که تا پیک سپیده دم زد از راه
280 چونوشد نوبت روز دلاویز برآمد نعرهٔ مرغان شب خیز
281 چو پروین همچو گرد از راه برخاست ز باد سرد صبح آن ماه برخاست
282 چو گل برخاست دل بنشست آزاد وزان برخاستن برخاست فریاد
283 چو آن گنج گهر را باز دادند بصدقه گنج زر را درگشادند
284 دل همچون کباب و موی چون شیر کباب آورد و شربت دایهٔ پیر
285 بگل گفت ای سمن عارض چه دیدی کزین عالم بدان عالم رسیدی
286 فتاده قد تو چون سرو بر خاک بگرد سرو توتوزی شده چاک
287 مگر توزی ز رویت ریخت در راه که توزی را بریزد پرتو ماه
288 زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی که گر از صد زبان گردم سخن گوی
289 ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت نه از بسیار با تو اند کی گفت
290 ز دل تنگی شدم بر بام ناکام که ای من خاک بادی کاید از بام
291 سوی آن باغ رفتم در نظاره تماشا چون گلم دل کرد پاره
292 گلی دیدم چمن آراسته زو ز هر برگی فغان برخاسته زو
293 ز بویش بود ریحانی نفس بود زرنگش دیده را از لعل بس بود
294 از آن گل آتشی در دل فتادست چو آن بلبل که اندر گل فتادست
295 ز شاخی بلبلی چون دید آن گل ببی برگی فتاد از عشق بلبل
296 گهی از عشق گل آوازمیداد گهی دل را بخون سرباز میداد
297 گهی میگشت در یکدم بصد حال گهی میزد بصد گونه پر و بال
298 گهی در روی گل نظّاره میکرد گهی چون گل قبا را پاره میکرد
299 بآخر آتشی در بلبل افتاد ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد
300 میان خاک و خون چندان بسر گشت که از پای و سر خود بیخبر گشت
301 مرا زان دردآتش در دل افتاد ز آتش دود دیدم مشکل افتاد
302 از آن آتش دلم چون دود خون گشت پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت
303 بیک باره دلم از بس که خون شد بپل بیرون نشد از پل برون شد
304 خداوند جهان بیرون شوم داد درون دل ز سر جایی نوم داد
305 وگرنه باز ماندم در هلاکی چو ماهی بودمی بر روی خاکی
306 دواسبه سوی رفتن داشتم ساز فرستادم کنون ناگاه خرباز
307 پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه
308 ندادی گوش و مستی تیز خشمی چو خورشیدت رسید ایماه چشمی
309 حدیث مرد حکمت گوی نیکوست که چشم بد بلای روی نیکوست
310 ببین تا گفتهام زین نوع چندی که بر سوزید هر روزی سپندی
311 مرا جانیست وان در صدق پیشست که جای صد هزاران صدقه بیشست
312 چو شمع آسمان آمد پدیدار ستاره بیش شد پروانه کردار
313 چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ
314 بسلطانی نشست این چتر زر بفت ز سیر چتر او آفاق پر تفت
315 چو شب شد روز این درّ شب افروز بباغم گفت دل میخواهد امروز
316 بیندازید گرد حوض مفرش که دارم سینهیی چون حوض آتش
317 ندیدم در جهان زین حوض خوشتر که گویی آب او هست آب کوثر
318 چو من بر حوض زرّین غوطه خوردم چرا پس گرد پای حوض گردم
319 چو آبم برد آب حوض زین پیش چرا میریزم آب حوض زین بیش
320 گلاب از نرگسان صد حوض راندم ز خجلت در عرق چون حوض ماندم
321 بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت که شد این حوض بر من حوض تابوت
322 که من بر حوض دیدم روی آن گل چو آب حوض رفتم سوی آن گل
323 چو شد دور از کنار حوض ماهم کنون آب از میان حوض خواهم
324 بگرد حوض خواهم بار گاهی که گرد حوض خواهم گشت ماهی
325 کسی کو بر لب حوضی باستاد نظر آنگه بغوّاصی فرستاد
326 نگونسار آید او در دیدهٔ خویش ازین حوضم نگونساریست در پیش
327 اگر از دست شد پایم بیکبار که گشتم گرد پای حوض بسیار
328 اگر این حوض خود صد پایه باشد بسر گشتن مرازومایه باشد
329 شکر با گل بیکجا نقد باشد شکر بر حوض بهر عقد باشد
330 گلم من با شکر در بر نشستم شکر بر حوض دیدم عقد بستم
331 ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه کنون ماومی و این حوضخانه
332 بگرد حوض تخت زر بیارند می و حوران سیمین بر بیارند
333 که تا ز اواز چنگ و نالهٔ نای بجای آید دل این رفته از جای
334 چرا باید ز هر اندیشه فرسود که گر شادیست ور غم بگذرد زود
335 کنون باری چرا غمناک گردیم که میدانیم روزی خاک گردیم
336 زمانی کام دل باهم برانیم کزین پس میندانم تا توانیم
337 یکی شاهانه مجلس ساز کردند سماع و نقل و می آغاز کردند
338 برون کردند هرمز را از آن باغ دل گل یافت چون لاله از آن داغ
339 سبب او بود شادی و طرب را چرا پس برگرفتند آن سبب را
340 نگین حلقهٔ آن جمع او بود ندیدند از رخ چون شمع او دود
341 چرا کردند از آنجا شمع را دور که بی شمعی نباشد جمع را نور
342 چو مطرب زیر گل بستر بیفکند ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند
343 پری رویان دیگر همچو لاله گرفته شیشه و جام و پیاله
344 پری رویی کزان یک شیشه خوردی بافسون صدپری در شیشه کردی
345 ز پیش چارسوی مجلس ناز منادی گر شده چنگ خوش آواز
346 چو شد آواز بیست و چار درگوش چه بیست و سی که صد بودند مدهوش
347 پریزادی ز جن و انس آمد عجب نوعی حریف جنس آمد
348 حریفی زهره طبع و آب دندان چو خورشید آتشین چون صبح خندان
349 بریشم را بناخن ساز میداد ز پردههاتفی آواز میداد
350 چوبانگ چنگ در بالا گرفتی دل از سینه ره صحرا گرفتی
351 ز پرده نغمه را بر تار میزد دم عیسی ز موسیقار میزد
352 چو پیش آورد از رگ او ره راست دل از طبع مخالف طبع برخاست
353 نمود از ناخنی علم و عمل را بگفت از پردهٔ خوش این غزل را
354 کجایی ای چو جان من گرامی بیاگر بر دو چشمم میخرامی
355 بجز تو درجهان حاصل ندارم برون از تو درون دل ندارم
356 دلی گر هست بی نامت دژم باد چنان دل را ز عالم نام گُم باد
357 قرارم برد زلف بیقرارت بآبم داد لعل آبدارت
358 نمودی روی از من زود رفتی چو آتش در زدی چون دود رفتی
359 چو بی روی تو جشن از رشک سازم کباب از دل شراب از اشک سازم
360 چنان دل مست شد از تو بیکبار که تا محشر نخواهد گشت هشیار
361 خوشا عشقی که باشد در جوانی خصوصا گر بود با کامرانی
362 خوشا با یار کردن دست در کش خصوصا گر بود یار تو سرکش
363 خوشا از لعل او شکّر چشیدن خصوصا گر بجان باید خریدن
364 چو بشنید این سخن گلروی از چنگ ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ
365 شد از بادام ماهش پر ستاره بفندق فندقی را کرد پاره
366 چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست سماع و می صبوری چون دهد دست
367 چو شهزاد از صبوری گشت درویش ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش
368 وجودش از دو عالم بیخبر گشت ز دو عالم برون جای دگر گشت
369 همه رامشگران بر گرد آن ماه بزاری میزدند از راهوی راه
370 گل اندر پرده زان پرده بسر گشت دو چشم پرده دارش پرده درگشت
371 درآمد عشق و گل بیخود فروشد خدادانست و بس جایی که او شد
372 چنان در عشق آن دلدار پیوست که بگسست از خود و در یار پیوست
373 بخوابش دید لب بر لب نهاده چو شکّر بر لب گل لب گشاده
374 گرفته موی او پیچیده در دست فتاده روی بر هم خفته سر مست
375 بدو گفت ای نگار ناوفادار جفا ورزد کس آخر با چو من یار
376 چنین خود بیوفایی چون کنی تو بباغ آیی مرا بیرون کنی تو
377 سوی باغ آمدی بشکفته چون گل مرا از آشیان راندی چو بلبل
378 چو تو در عشق چون بلبل نباشی اگر بلبل برانی گل نباشی
379 چرا راندی مرا تا بر گل مست چو بلبل کردمی زاری بصد دست
380 چو گل بشکفتی و خوارم نهادی چو یوسف صاع در بارم نهادی
381 چو گل بشنود آن از خواب برجست زبان بگشاد و صد فریاد در بست
382 بزاری همچو چنگی پر الم گشت رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت
383 روان شد خون زچشم سیل بارش ز خون چشم پرخون شد کنارش
384 گل بیدل ز بیخوابی چنان بود که از زاری چو برگ زعفران بود
385 چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار شدش زانخواب چشم فتنه بیدار
386 گل آشفته را یکدم کفایت گل بسرشته را یک نم کفایت
387 غم یعقوب را یادی تمامست گل صد برگ را بادی تمامست
388 چو کار از دست شد گلرخ برآشفت دگر کارش صلاحیت نپذرفت
389 گل تر را جگر خشک و نفس سرد تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد
390 چو تب در گل فگند از عشق تابی عرق ریزان شد از گل چون گلابی
391 شبان روزی در آن تب زار میسوخت تنش همواره ناهموار میسوخت
392 چو خاتون سرای چرخ خضرا برآورد آستین از جیب مینا
393 بگردید و زرخ برقع برانداخت بعالم آستین پر زر انداخت
394 پزشگان را بیاوردند دانا برای درد آن گلبرگ رعنا
395 پزشک آخر دوای گُل چه داند که گُل را باغبان درمان تواند
396 بباید باغبانی همچو هرمز وگرنه گُل نگردد تازه هرگز
397 چو باشد بر سر گل باغبانی بگل نرسد ز هر خاری زیانی
398 علی الجمله دوا کردند یک ماه نشد یک ذرّه آن خورشید با راه
399 دوای عشق کردن رو ندارد که درد عاشقان دارو ندارد
400 ز درمان هر زمان دردش بتر گشت صبوری کم شد و غم بیشتر گشت
401 چو درمان مینپذرفت آن سمنبر بایوان باز بردندش بمنظر
402 بآخر به شد و بر بام شد باز چو مرغ خسته پیش دام شد باز
403 چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام بسوی بام زد بار دگر گام
404 چو مرغی برکنار بام میگشت بپای خویش گرد دام میگشت
405 از آن بر بام داشت آن مرغ امّید که تا هادی شود در پیش خورشید
406 دلش بگذاشت چون مرغی وطن را که دید آن مرغ جان خویشتن را
407 دلش در آرزوی چینه برخاست چو مرغ از چارچوب سینه برخاست
408 دلش چون مرغ وحشی در غلو بود صفیر مرغ، بازش آرزو بود
409 دلش پر میزد و بیشرم میرفت چو مرغی در هوای گرم میرفت
410 دلش برداشته چون مرغ آواز که ای هرمز بیاچینه درانداز
411 صفیری زن مرا آخر سوی بام که چون من مرغ ناید تیز در دام
412 نظر بگشای تا بر بامت افتد چو من مرغی مگر در دامت افتد
413 چو سر از چینه گردی در کمندم بدست خویشتن نه پای بندم
414 مرا بر چینهٔ خود آشنا کن چو هادی گردم از دستم رهاکن
415 وگر هادی نگردم دل بپرداز بزن دست و بپیش بازم انداز
416 من آن مرغم که بیتو هیچ جایی نجویم جز هوای تو هوایی
417 من آن مرغم که زرّین بود بالم بسوخت آن بالم و برگشت حالم
418 من آن مرغم که از یک دانهٔ تو بماندم تا ابد دیوانهٔ تو
419 تلطّف کن دمی با همدمی ساز دلم را از مدارا مرهمی ساز
420 بگفت این و فرو افتاد بر بام همه بام از سرشکش گشت گل فام
421 چگویم همچنین آن عالم افروز بگرد بام میگشتی شب و روز
422 همه گر صبحدم گر شام بودی تماشا گاه گل بر بام بودی
423 بسی بر بام میشد شام و شبگیر بتهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر
424 گل ارچه راز دل با کس نمیگفت سرشک روی او روشن همی گفت
425 بشب در خواب دیدش گشت جوشان بجست از جای گریان و خروشان
426 ز بس آتش دلش چون جوی خون شد کفش بر لب زد و از سر برون شد
427 چو عشق از در درآمد گام برداشت گل بی صبر راه بام برداشت
428 برهنه پای و سر بر بام میشد برای کام دل ناکام میشد
429 جهانی بود در زیر سیاهی بیارامیده دروی مرغ و ماهی
430 شبی در زیر گرد تند پنهان چو دوده ریخته بر روی قطران
431 شبی چون زنگی اندر قیر مانده عروس روز در شبگیر مانده
432 شد آگه دایه و گل را چنان دید ز تخت زر سوی بامش روان دید
433 فغان برداشت کاخر این چه حالست ز کم عقلان چنین حالی محالست
434 چه گمراهیست کاکنونت گرفتست نداری عقل یا خونت گرفتست
435 گره بر جان پرتابم زدی تو چه رنگست اینکه در آبم زدی تو
436 بهر ساعت سوی بام آوری رای شوی گیسو کشان چون چنگ درپای
437 یقین دانم که کارت مشکل افتاد کزین مشکل بس آتش در دل افتاد
438 زبان بگشای تا مشکل چه داری خدا داند که تادر دل چه داری
439 اگر گویم چه میسازی تو بر بام مرا گویی که تادل گیرد آرام
440 کجا باور کند دایه ز گل این کجا بیرون شود با من بپل این
441 اگر بر تخت زرّین شب گذاری ز بس سستی تو گویی جان نداری
442 وگر بر بام باید شد ببازی شوی تو شوخ دیده جرّه بازی
443 چو اسبی تند باشی بر شدن را خری کاهل فزونی آمدن را
444 اگر گویم سوی قصر آی از بام ز صد در بیش گیری در ره آرام
445 فرو افتی و نشناسی سر از پای نجنبی و نگیری پای از جای
446 وگر گویم که بر بام آی و برخیز برافروزی و چون آتش شوی تیز
447 چو مرغی میزنی بیخود پر و بال چو روباهی نهی بر دوش دنبال
448 بجلدی آستین را در نوردی همه شب بر کنار بام گردی
449 نهاده در کنار از دیده دودی دلی پر درد میگویی سودی
450 گهی ازنرگست خوناب پالای گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای
451 گهی با مرغ کردی هم صفیری گهی ازناله دربندی نفیری
452 گهی از شاخ مرغی را برانی گهی از باغ مرغی را بخوانی
453 گهی سنگی دراندازی به آبی گهی سرسوی سنگ آری بخوابی
454 گهی گریان شوی چون شمع خندان گهی دستار چه خایی بدندان
455 گهی بام از گرستن رود سازی گهی سیبی کلوخ امرود سازی
456 گهی در دست گیری دستهٔ گل گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل
457 گهی بیرون کنی دست از گریبان گهی دریای اُفتی همچو دامان
458 گهی برروی دیوار افکنی خویش گهی دیوار پیمایی پس و پیش
459 گهی از دل براری آه سردی گه از گرمی فرو افتی بدردی
460 گهی باشد دو بادامت شکر خیز گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز
461 ز بسیاری که گرد بام پویی بدّری هر شبی کفشی ببویی
462 اگرچه من نیم حاضر جوابی ز تو غایب نیم در هیچ بابی
463 همه شب گوش میدارم ترامن تو پنداری که بگذارم ترا من
464 همه شب دل زمانی ساکنت نیست بجز بر بام رفتن ممکنت نیست
465 ازین ممکن شود واجب خیالی ندانم حال و دانم هست حالی
466 شبی چندان نیابد چشم تو خواب که منقاری زند یک مرغ در آب
467 قرارت نیست و آرامت برفتست ببد نامی مگر نامت برفتست
468 چه حالست این ترا آخر چه بودست پری داری مگر دیوت ربودست
469 همه خلق جهان را خواب برده ترا گویی که برفیست آب برده
470 چه میخواهی ز پیر ناتوانی که در عالم تویی او را و جانی
471 چه میخواهی ازین مسکین بی زور کزو موییست باقی تالب گور
472 دلم خون شد ز زاری کردن تو ندارم طاقت خون خوردن تو
473 نیاری رحمتی بر من چه سازم تو زاری میکنی من میگدازم
474 چو شب درانتظار روز باشی چو شمعی تا سحر در سوز باشی
475 چو روز آید شوی بر رخ گهر بار که کی باشد که شب آید پدیدار
476 شبانروزی قرارت می نه بینم بجز غم هیچ کارت می نه بینم
477 چو دایه زین سخنها لب فرو بست زبان بگشاد گل چون بلبل مست
478 بدایه گفت دل بر میشکافم که گویی زیر بار کوه قافم
479 چو کوه قاف با من در کمر شد ز آهم خون چشمم چون جگر شد
480 چنین دردی که در جانم نهفتست زبانم پیش کس هرگز نگفتست
481 دل دایه ز درد او چنان شد که از دست دلش گویی که جان شد
482 بگل گفت ای چو جان من گرامی بگردانیده روی از شادکامی
483 دلت بنشان بگو تا از کجا خاست مکن کژی و بامن دل بنه راست
484 بجان پروردهام من در کنارت مشوّش چون توانم دید کارت
485 چرا ای مرغ زرّین دلاویز نیابی خواب چون مرغ شب آویز
486 بمنظر بر روی سر پا برهنه بگوراست و مخوان تاریخ کهنه
487 بگو تادست سیمین تو امروز بزیر سنگ کیست ای عالم افروز
488 تو میدانی که چون راز تودارم نفس از راز داری بر نیارم
489 ندیدستی ز من بسیار گویی نه هرگز ده زبانی و دورویی
490 نگفتم پیش تو هرگز خطایی دروغی نیز نشنودی ز جایی
491 همیشه تا که بودم بنده بودم ز ماهت دل بمهر آگنده بودم
492 شبم شب نیست بی موی سیاهت نه روزم روز بی روی چو ماهت
493 همه کام دلت باشد مرادم تو باری نیک دانی اعتقادم
494 نداند دید بر ماه تو دایه که یک موی افکند بی مهر سایه
495 اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل چو گل درخون نشیند دایه گل
496 تویی جان من ای دُرّ شب افروز که جانم بر تو میلرزد شب و روز
497 چناندارم دل از مهر تو پرتاب که هر شب برجهم ده بار ازخواب
498 زمانی شمع بالینت فروزم زمانی شمع آیینت فروزم
499 بسوزم عود و عنبر بر سر تو کنم همواره بر تو چادر تو
500 چو خال سبز بر رویت کنم راست شکنهای دو گیسویت کنم راست
501 کنم در کوزه جلّاب تو شیرین نه از یکسوی از دو سوی بالین
502 مرا در حق تو شفقت چنینست ترا ای مهربان با من چه کینست
503 اگرچه خستهٔ ایام گشتم اسیر چرخ نافرجام گشتم
504 جهان تا پشت من همچون کمان کرد جوانی را چو تیر از من روان کرد
505 رگم گشته کبود و روی چون کاه زخویشم شرم آید گاه و بیگاه
506 جهان را مدتی بسیار دیدم چه میجویم دگر انگار دیدم
507 چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه مرا پیری پیام آورد ناگاه
508 که بگذر زود چون بادی بدشتی که سوی خاک داری باز گشتی
509 کنون وقت رحیل آمد بناکام مرا با تو بهم نگذارد ایام
510 ز تو بربایدم ایام آخر بود این عمر را انجام آخر
511 ز عمرم هیچ دورانی نماندست مرا بر نانوانانی نماندست
512 چه من گر سایهام تو آفتابی مرا بسیار جویی و نیابی
513 بگو تا از که میگردی بخون تر کرامی بینی از خود سرنگون تر
514 اگرچه دردمند و ناتوانم روا باشد که درمانی بدانم
515 نه هر چیزی همه کس داند ای ماه مرا زین حال پوشیده کن آگاه
516 بحق آنکه تن را جفت جان ساخت خرد را کارفرمای جهان ساخت
517 هزاران شمع از طاقی برافروخت چراغ از جان مشتاقی برافروخت
518 چو عنصر بود بیگانه جدا کرد بما بیگانگان را آشنا کرد
519 بحق مریم پاکیزه گوهر بناقوس و چلیپا و سم خر
520 بانجیل و بزّنار و به برهبان ببیت المقدس و محراب و ایوان
521 بروح عیسی خورشید آسا بایمان وفاداران ترسا
522 که گر رازم تو بر گویی نهانی نهان دارم چو جانش زانکه جانی
523 بخون دل بزرگت کردم آخر بشیر و شکّرت پروردم آخر
524 نگاهت داشتم از آب و آتش که تا گشتی چنین رعنا و سرکش
525 مرادر گردنت حق بیشمارست بگو در گردن من تا چه کارست
526 سبک روحی تو و از خشم تو من گران جانی شدم در چشم تو من
527 سخنهای مرا در تو اثر نیست مرا با تو کنون کاری دگر نیست
528 بدان میآریم در انتقامت که گویم شیر پستانم حرامت
529 چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر برآمد آن جوان را روی چون قیر
530 سرش در گشت و چشمش رود خون شد کجا بادایه آن از پل برون شد
531 ز شرم دایه خوی بر گل نشستش دل چون شیشه بیرون شد ز دستش
532 فسونگر گشت و در بیداد آمد ز دست دایه در فریاد آمد
533 که رسوا خواهیم کردن سرانجام چه میخواهی از این افتاده در دام
534 همی از دست ندهی پیشهٔخویش مرا بگذار در اندیشهٔ خویش
535 فکندی چینهٔ سالوس در دام چه میخواهی ازین سرگشته ایام
536 چه رنجانی من دیوانه دل را که شد دردی عجب همخانه دل را
537 مرا از دست دل کاری فتادست دلم در درد وتیماری فتادست
538 نه درد خویش بتوان گفت کس را نگاهی کرد باید پیش و پس را
539 نه نیز این درد را پنهان توان داشت نه این دشوار را آسان توان داشت
540 بگویم بی شکی رسوا بمانم نگویم هم درین سودا بمانم
541 بگویم سرزنش دارم ز هر دون نگویم تا درین گردم جگرخون
542 بگویم در جهان گردم نشانه نگویم تا کسی آرم این بهانه
543 بگویم تاب رسوایی ندارم نگویم ترک تنهایی ندارم
544 اگر این راز من پنهان نماند یقین دانم که بر من جان نماند
545 سخن تا در قفس پیوسته باشد بسان تخم مرغی بسته باشد
546 ولیکن چون ز دل سوی زبان جست چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست
547 ازآن ترسم که گر راز نهانم بگویم سر ببرّند از زبانم
548 کنون ای دایه چون کارم شد از دست گشایم راز اگر بر تو توان بست
549 ترا اکنون سخن باید چنان داشت که از خود باید آن را هم نهان داشت
550 بگویم باتو تا درجان نماند که سوز عاشقان پنهان نماند
551 بدان کاین باغبان مِه مرد استاد پسر دارد یکی چون سرو آزاد
552 ز رویش ماه زیر میغ مانده ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده
553 بنرگس خواب بسته جادوان را بابرو طاق بوده نیکوان را
554 جگر از هر دو چشمش تیر خورده شکر از هر دو لعلش شیر خورده
555 لب لعلش چو گلگون را نهد ننگ ازو در سر بگردد زلف شبرنگ
556 ستاره دیده در شکّرستانش زمین بوسیده ماه آسمانش
557 لبش گویی که حلوای نباتست چه حلوای نبات آب حیاتست
558 ز پسته طوطی خطّش دمیده بگرد شکّرش صف برکشیده
559 دو چشم مور صد حلقه گشاده ز عنبر بر در پسته نهاده
560 دو لب چون دانهٔناری مکیده برسته دانه و سبزی دمیده
561 ز لعل او دمیده خط شبرنگ ز رشک افگنده گلگون نعل در سنگ
562 نمود از لب دهان غنچه را دوست خط سرسبز او چون غنچه در پوست
563 لبش نیرنگ خط چون برنگین زد بسبزی آسمان را بر زمین زد
564 خطی دیدم چو ریحان ارم من نهادم سر بر آن خط چون قلم من
565 خطی خوش بود لوح دل قلم کرد خطی بر خونم آورد و ستم کرد
566 از آن خط شد پری در من چه سازم بدین سانم در آن خط عشق بازم
567 دلم چون شیشهیی زان خط شد ازدست پری دل بر دو دل چون شیشه بشکست
568 پری در شیشه آید وین پریزاد دلم در شیشه کرد و شیشه افتاد
569 چو خطّ او بدیدم زین دل تنگ شدم در خط چو دل زد شیشه بر سنگ
570 کنون کز دست کودک شیشه افتاد ندارد هیچ سودی بانگ و فریاد
571 مپرس ای دایه تا من زان پری روی چگونه چون پری پویم بهر سوی
572 ببالای منست آن زلف شبرنگ ز زلفش روی گلگون برکشم تنگ
573 چو اوّل دیدمش در سایهٔ بید بپیش حوض خفته همچو خورشید
574 ز مستی از دو عالم بی خبر بود ولی عالم ازو زیر و زبر بود
575 چو آهو چشم من بیهوش افتاد ز چشمش خواب برخرگوش افتاد
576 چو گل دید آن رخ چون ماهپاره ز باد سرد کردی جامه پاره
577 رخش چون آتشی سیراب دیدم ز آب و آتش او تاب دیدم
578 بجست از من دل دیوانه چون تیر نگه چون دارم از زلفش بزنجیر
579 چوباهوش آمد و ناگاه برخاست فغان از سرو و جوش از ماه برخاست
580 کُله چون کوژبنهاد و کمر بست همه خون در دل من چون جگر بست
581 چو آن سروروان من عیان شد ز آزادی او اشکم روان شد
582 چو از پیشم برفت آن گوهر خاص دل من پیش ازو میرفت رقاص
583 دل لایعقلم دیوانهٔ اوست که او شمعست و دل پروانهٔ اوست
584 منم در انتظار مرگ مانده وزان شکّر گلی بی برگ مانده
585 نه شب خوابست و نه روزم قرارست شب و روزم خیال آن نگارست
586 دلم دستی بجام ناز بردی اگر یک لحظه خوابم باز بردی
587 همه شب بستر نرم از درشتی کند با پهلوی من خار پشتی
588 کنون ناگفتنی چون باتو گفتم چه سازی تاشود آن ماه جُفتم
589 اگرچه از رخت شرمم گرفتست دلم گرمست ازان گرمم گرفتست
590 منم گلبوی و آن دلبر سمن بوی بزرگی کن میان ما سخن گوی
591 ازین شاه آن گدایی را شهی ده وزین گل آن شکر را آگهی ده
592 برو گو تو عقیقی با گهر ساز شکرداری بر گل گلشکر ساز
593 برو گو تو چو سروی من چو شمشاد بیا تا بر جمال من شوی شاد
594 برو گو تو چو ماهی من چو مهرم چو ذرّه رقص کن در پیش چهرم
595 کنون ای دایه دل پرداختم من ترا دربان این درساختم من
596 از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر که گفتی خورد بردل زان جوان تیر
597 چو بشنود این سخن برداشت پنجه بزد بر روی پرچین صد تپنچه
598 برسوایی خروشی درجهان بست که هرگز آن نگوید در جهان مست
599 زهی همّت نکویاری گُزیدی نگه دارش نکو جایی رسیدی
600 ترا یاری چنین در پردهٔ ناز چرا بامن نمیگفتی یکی راز
601 نبتوان گفت باری این همه جای که شرمت باد ای بی عقل بی رای
602 ز گفت دایه شد در خشم گلرخ بدو گفت ای بتلخی زهر پاسخ
603 اگر صد پند شیرینم دهی تو نیم من زانکه هم زینم دهی تو
604 برامد از دل پر بنددودی ندارد آتشین را پند سودی
605 دل خود را بصد در پند دادم چو پیمان بستدم سوگند دادم
606 چرا پس زین سبب فریاد کردی همه سوگند و پیمان یاد کردی
607 دگر ره دایه شد زان کار دلتنگ که گل را عشق نقشی بود در سنگ
608 سخن را رنگ داد آن مرغ استاد باستادی ز در بیرون فرستاد
609 زبان را در فسون گل چنان کرد که بلبل را زبان بند زبان کرد
610 به گلرخ گفت نیکو آوریدی که بر شاهی گدایی را گزیدی
611 ترا نقدست با هم ترک و هندو کدامت دل همی خواهد زهر دو
612 ترا شاه سپاهان خواهد، آخر توتن خواهی ترا جان خواهد آخر
613 کسی در شاهی و در کامرانی چگونه آرزو خواهد شبانی
614 کسی را نقد باشد ماهپاره چگونه مهر جوید از ستاره
615 چو این بی جان تن آسانست بگذار همه تن گر همه جانست بگذار
616 اگر تو توبه نکنی زارزویت بگویم تا ببرّد شاه مویت
617 هوا در تفّ و در سوز اوفگندت چه بدبختی بدین روز اوفگندت
618 مگر نشنیدی این تنبیه هرگز سیه سر بر نتابد پیه هرگز
619 تو خسرو او گدایی بچه آخر تو شاه او روستایی بچه آخر
620 تو نوروز بتان جان فزایی برو عیدی بکن بی روستایی
621 بعالم نیست طوطی را شکر بار که پیش گاوبندی خر کنی بار
622 گِل و بیلست او را کار پیوست ببیل او ترا کی گل دهد دست
623 زهی خر طبعی آخر ازتو چندی بآخر میچمی از گاوبندی
624 که دارد پهلویی و دستگاهی که پهلو ساید او با چون تو ماهی
625 اگر زین گاو باشد یک دمت وصل بخر گم کردهیی مانی تو بی اصل
626 بدست خویش افگندی تو در پای سر خود از یکی تا پای بر جای
627 چه خلقی تو چنین آشفته رفتار که یک جو مینگیرد در تو گفتار
628 من از هر نیک و از هر بد که گفتم یکی دردت نکرد از صد که گفتم
629 تو شسته چشم از ناشسته رویی ز خون خویش شستی دست گویی
630 ببد نامی خود گستردهیی پر برسوایی برهنه کردهیی سر
631 اگر آبت بریزد نیست بیمت که نفروشد کسی نانی بسیمت
632 ترا دیو هوی دیوانه کردست خرد را با دلت بیگانه کردست
633 خجل شد گل چنان کز خوی بیاغشت ز شرم او نقاب از گل فرو هشت
634 بدایه گفت من عاجز ازین کار بیکسوکی شوم هرگز ازین کار
635 اگر بسیار گویی ور نگویی مرا یکسانست تا دیگر نگویی
636 چنان سوداش در دل محکم افتاد که در سنگ آنچنان نقشی کم افتاد
637 مبادا جان من گر سوی او نیست مبادا چشم من گر روی او نیست
638 بچشم تو اگر آن ماه زشتست بچشم من چو حوری از بهشتست
639 بچشم تو اگر دیوست پر خشم بچشم من چو مردم اوست در چشم
640 بچشم خویش کار خویشتن بین بچشم من جمال یار من بین
641 مدارای دایه زان دلخواه بازم چو دل او را همی خواهد چه سازم
642 ازین محنت ترا بادا سلامت که هرگز برنگردم زین ملامت
643 چو دل امّید بهبودی ندارد ملامت کردنت سودی ندارد
644 چه میریزی میان ریگ روغن بهرزه آب میکوبی بهاون
645 گشادم پیش تو راز نهانی بگفتم گفتنی اکنون تو دانی
646 ببین تا چند سوگندان بخوردی که هرگز از سر پیمان نگردی
647 کنون با آن همه سوگند خورده ز من می بگسلی پیوند کرده
648 چرا شرمت نمیآید ز رویم که گویی تا ببرّد شاه مویم
649 ترادیدم چو نرم آهن دلی سخت ز دایه نیست دلداری زهی بخت
650 دمی نبود که در خونی نگردم اگر عاشق شدم خونی نکردم
651 تو میگفتی بگو، چون گفته شد راز شدی در خشم و کردی فتنه آغاز
652 بسی عیب من آتش فشان تو چو آب از برفروخواندی روان تو
653 چوکارم می بنگشایی تو آخر بچه کارم همی آیی تو آخر
654 چو صیدی مرده در شستم فتادی چو پای مور در دستم فتادی
655 چو پیش دام بگرفتی مراتو گرفته میزنی ای بیوفا تو
656 دلیری گر دلیری را گرفتی زهی شیری که شیری را گرفتی
657 نباید بامنت زین بیش آویخت که هر مرغی بپای خویش آویخت
658 بده آبم چو قرعه بر من افتاد که باتو نان من در روغن افتاد
659 مکن ای نرم زن با من درشتی که ما بر خشک میرانیم کشتی
660 شدم در پای محنت پست تو من فرو کوبم بسی از دست تو من
661 ترا چون مردمان گر شرم بودی مرا پشتی برویت گرم بودی
662 چو گربه نقد بیند دیگ سرباز نیابد شرم، سگ به زوبدر باز
663 بگفت این و خروشی سخت برداشت بچشم دایه رخت از تخت برداشت
664 چو دایه این سخن بشنید از خشم دل خونین برون افگند از چشم
665 بگل گفت از هوا دلگرم کردی مرا صد باره بی آزرم کردی
666 ز پیش خویش صد بارم براندی بخواری آستین بر من فشاندی
667 سگم خواندی و بانگم بر زدی تو چو گربه زود در بانگ آمدی تو
668 ترا صد بار گفتم هوش میدار سخن در گوش گیر و گوش میدار
669 اگر رازیت باشد فرصتی جوی دهان برگوش من نه راز برگوی
670 زبان بود اینکه با دوشم نهادی دهان بود اینکه بر گوشم نهادی
671 لباس نیکنامی بردریدی بزر خواری و بدنامی خریدی
672 چو گل پاسخ شنود از جای برجست ز چشم دایه جایی دور بنشست
673 بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست بزخم او زه صد تیر بگسست
674 ز آه و نالهٔ آن ماهپاره بیک ره در خروش آمد ستاره
675 زمین پر گرد گشت از آة سردش فلک پر درد شد از سوز دردش
676 دلش در آتش و تن مانده در آب نه خوردش بود ازین اندیشه نه خواب
677 نه بادایه سخن گفت و نه باکس که یار من درین محنت خدابس
678 همه بیچارگان را غمگسار اوست همه وقتی همه جاییت یار اوست
679 رضای او طلب تا زنده گردی خداوندی مکن تا بنده گردی
680 خداوندا دلم را بنده گردان بفضلت مردهیی را زنده گردان
681 دلم میخواهد از تو یاری تو کرامت کن مرا بیداری تو
682 دلا افسانه گفتن شرع و دین گفت چرا گفتی که آوردت بدین گفت
683 دمی کانرا بها آید جهانی پی آن دم نمیگیری زمانی
684 گرفتی از سر غفلت کم خویش نمیدانی بهای یک دم خویش
685 ازین غفلت چو فردا گردی آگاه پشیمانی ندارد سودت آنگاه