الا ای پیک راه بی از عطار نیشابوری خسرونامه 67

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

الا ای پیک راه بی نهایت

1 الا ای پیک راه بی نهایت سلوکت را نه حدّست و نه غایت

2 چو راه بی نهایت پیش داری چرا دل بر مقام خویش داری

3 قدم در راه نه اِستادگی چیست سفر در پیش گیر افتادگی چیست

4 برو چندانکه چون محبوب گردی روش ساقط شود مجذوب گردی

5 روش هرگه که برخیزد ز پیشت نماند آگهی مویی زخویشت

6 تو باشی جمله از خویشتن خبر نه خبر جمله ترا باشد دگر نه

7 بیا بر ساز از سر، کار دیگر بهانه کن فسانه، بار دیگر

8 ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود که ماهی شاه با گل همنشین بود

9 چو در ترمذ بماهی جایگه ساخت پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت

10 ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت سپه را برنشاند و راه بگذاشت

11 گل تر بر کمیتی شد سواره نثارش کرد خورشید از ستاره

12 زهی چابک سواری کان صنم بود که از چستی در آن لشکر علم بود

13 گلست ونیکویی بر حور رانده وزان بت چشم بد از دور مانده

14 چنان شیرین سواری بود آن ماه که از شورش غلط کرد آسمان راه

15 فغان برداشت شه کز جان چه خواهی عنان را باز کش میدان چه خواهی

16 چو تو زینسان قبا چالاک بندی دل ما بوک بر فتراک بندی

17 اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت جنیبت کش شود خورشید پیشت

18 چو خسرو با سمنبر شد روانه برامد گرد از روی زمانه

19 میان گرد راه آن هر دو دلخواه قران کردند چون خورشید با ماه

20 بآخر چون بروم آمد شه روم فغان برخاست از لشکر گه روم

21 برون شد شاه با لشکر تمامی باستقبال فرزند گرامی

22 همه صحرا ودشت و کوه کشور بجوش آمد چو دریایی ز لشکر

23 ز آیین بستن آن کشور چنان بود که همچون هشت خلد جاودان بود

24 بهشتی بود هر بازار و هر کوی که جوی شیرومی میرفت هر سوی

25 جهانی را بهشتی حور زاده بهشتی را جهانی نور داده

26 چه شهری چون بهشت ماهرویان نشسته موبمو زنجیر مویان

27 بآخر چون بسر شد بزم کشور درآمد وقت آن خورشید لشکر

28 گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه بپیش شاه آوردندش از چاه

29 تنی داشت از ضعیفی همچو نالی ز زردی و نزاری چون خلالی

30 جهان از روی او زردی گرفته فلک از آه او سردی گرفته

31 چو گل را دید هوش از وی جداشد ز خجلت بود اگر گویی چرا شد

32 دلش از شرم گل آتشفشان گشت شد آبی و عرق از وی روان گشت

33 بزاری پیش آن سیمین برافتاد چنان کز گرمیش آتش درافتاد

34 بگل گفت ای بتر از من ندیده ببد کرداریم یک تن ندیده

35 ببد کرداری من گرچه کس نیست مرا جز تو کسی فریاد رس نیست

36 بنادانی اگر بد کردهام من تو میدانی که با خود کردهام من

37 مگردان ناامید این ناسزارا خداوندی کن از بهر خدا را

38 مکش زیر عقابین عقابم که من خود تا تو رفتی در عذابم

39 بشکر آنکه شه را باز دیدی جمال او بفرّ وناز دیدی

40 بدان شکرانه این سگ را رها کن مرا کم گیر و در کار خدا کن

41 چو گل دید آنچنان زار و تباهش شفاعت کرد القصّه ز شاهش

42 ازان پس خسرو از بهر دل افروز عطا بخشید حسنا را بفیروز

43 بگلرخ گفت حُسنا بود مکّار همان فیروز آمد زشت کردار

44 نکوتر آنکه ایشان هر دو باهم بهم سازند در شادی و در غم

45 که باد از هر دو تن خالی زمانه بگو تا چوب به یا تازیانه

46 جهان افروز را آنگه بدر خواند بفرخ زاد داد و خطبه برخواند

47 به سپاهان فرستاد آندو تن را بدیشان داد ملک و انجمن را

48 پس آنگه عقد گل در پیش آورد دمی آخر دلی با خویش آورد

49 چنان عقدی ببست آن سیم بر را که یکسان کرد خاک راه و زر را

50 بدانسان ساخت عقدی کز نکویی همه قصرش بهشتی بود گویی

51 چه میگویم بهشت ار نقد بودی شکر چین ره آن عقد بودی

52 چو با سر شد شکر ریز گل آخر بپایان رفت آویز گل آخر

53 عروسی گل ترراست کردند بهشتی حور را درخواست کردند

54 چو گلرخ از در ایوان درآمد جهان را ز آرزویش جان برآمد

55 بیاوردند زرّین تختی آنگاه که تا بر تخت زرّین رفت آن ماه

56 مرصّع بر سرش تاجی ز یاقوت هزاران دل از آن یکدانه فرتوت

57 چو خورشید خیالی سبز بر سر نه چون حوری حریری سبز در بر

58 نه چون ماهی که از ایوان درآید نه چون سروی که از بستان برآید

59 هوا گشته بر آن دلبر گهربار زمین از بس گهر گشته گهردار

60 ز زیبایی که بود آن سرو دلبر نه مشّاطه بکار آمد نه زیور

61 نکویی داشت و شیرینی در آن سور نبد جز چشم بد چیزی ازو دور

62 بالحان مطربان بلبل آهنگ همه در وصف گل گفتند در چنگ

63 ز حال گل دو بیتی زار گفتند برمز از عشق او اسرار گفتند

64 بآخر چون درآمد خسرو از در گرفتند آنچه میگفتند از سر

65 نثار خسروی آهنگ کردند بگوهر راه خسرو تنگ کردند

66 نه چندان بود از گرهر نثارش که بتوان کرد تا سالی شمارش

67 چو ره برداشت شاه سرو قامت ازو برخواست از هر دل قیامت

68 چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور فلک را آب در چشم آمد از دور

69 چو زد لب بر لب آن لعل خندان فلک خایید لبها را بدندان

70 چو شکّر خورد و تنگش در بر آورد فلک دست از تحیّر برسر آورد

71 خروش مطربان بر ماه میشد ز راه چنگ دل از راه میشد

72 بخار عود زحمت دور میکرد ز خوشی مغز را مخمور میکرد

73 نفیر ارغنون در گوش میرفت خرد یکبارگی از هوش میرفت

74 صلای ساقیان آواز میداد دل مستان جوابش باز میداد

75 فروغ شمع چندان دور میشد که فرسنگی زهر سو نور میشد

76 زهی شادی که آنشب داشت خسرو چه غم باشد کسی را ماه پس رو

77 زهی لذّت که آن شب بود گل را که آب آن خوشی میبرد پل را

78 بآخر چون ز شب یک نیمه بگذشت مه روشن ز اوج خیمه بگذشت

79 سرای خلوت خسرو چنان بود که گفتی جنّت الفردوس آن بود

80 نشسته همچو خورشیدی گل تر دو زلفش تازه تر از سنبل تر

81 چو خسرو دید گل را همچو ماهی نشسته خالی و خوش جایگاهی

82 نشست اندر بر او چست خسرو که ازوی کام دل میجست خسرو

83 شهنشاه و شراب و شمع و شب بود گل شاهد شکر نی، شهد لب بود

84 فروغ رویشان با هم چنان بود که دو خورشید را دیدی قران بود

85 نه چون گل دید کس در آسمان ماه نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه

86 در عشرت زمانی باز کردند گهی بازی و گاهی ناز کردند

87 زمانی با کنار و بوس بودند زمانی راز گفتند و شنودند

88 چو افزون گشت مهر و صبر شد کم شدند اندر شبستان هر دو با هم

89 شهنشه کردکاری دیگر آغاز گلش تمکین نمیکرد از سر ناز

90 چو کوشش کرد بسیاری سرانجام برآمد شاه خسرو را ز گل کام

91 چو خسرو کرد در انگشت خاتم چو ملک وصلش از گل شد مسلّم

92 بسا مهرا که بر مهرش بیفزود که مهر او بمُهر ایزدی بود

93 پس از چندان پریشانی و محنت کشیدن رنج ناکامی و غربت

94 ز زاد و بوم و خان و مان فتادن ز دست این بدست آن فتادن

95 هران گل کان بماند ناشکفته بغنچه در زناجنسان نهفته

96 نگشته برگ او از خار خسته برو هر چند باد سخت جسته

97 چنان گل، خسرو او رادرخور آید بدست هر فرومایه نشاید

98 درو دل بسته بد، جان هم فرو بست بسی او نیز با او مهر پیوست

99 بر آنسان یک مهی شادی نمودند زمانی بی می و رامش نبودند

100 بظاهر گرچه گل شادی نمودی بباطن از غمی خالی نبودی

101 بگل یک روز خسرو گفت شادان که اندوه از دل خود دور گردان

102 نشاید کرد از غم بعد ازین یاد همی باید بدین پیوسته دلشاد

103 چنین گفتند پیران خردمند که آموزند ازیشان دانش و پند

104 که گر داری امید بختیاری همی خواهی ز دولت پایداری

105 بوقت شادمانی شاد میباش ز اندوه و زغم آزاد میباش

106 بدو گل گفت کای شاه جهاندار بود اکنون زما شادی سزاوار

107 ولیکن هست بیماریم بر دل که یک لحظه دلم زان نیست غافل

108 درین جمله بلا و محنت و غم نشد یک لحظه آن بار از دلم کم

109 مرا اندیشهٔ خویشان خویشست دلم ز اندوهشان پیوسته ریشست

110 نمیدانم که تا حال پدر چیست دگرحال برادر، یا خبر چیست

111 دگر باره بملک خود رسیدند بآخر روی ناکامی ندیدند

112 اگر برخاستی این بارم از دل نبودی بعد ازین تیمارم ازدل

113 ز شادی بستدی انصاف جانم غمی دیگر نبودی بعدازانم

114 بگل شه گفت آسانست این کار بزودی از دلت بردارم این بار

115 هم اندر روز آهنگ سفر کرد یکایک لشکر خود را خبر کرد

116 بعزم راه بیرون شد شه روم بلرزید از سپاه او همه بوم

117 جهان آراسته شد چون سپاهش فلک شد ناپدید از گرد راهش

118 عماری گل اندر قلب لشکر درفشان همچو خورشید از دو پیکر

119 بگل گفتا شه، اینجا باش دلشاد که ما خواهیم رفتن شاد چون باد

120 چو یک منزل بشد هم بر سر راه وداعش کرد و شد با روم آنگاه

121 شهنشه زود میراند آن سپه را تو گفتی مینوردیدند ره را

122 همی کرد آن مسافت قطع چون باد بکوه و دشت، چه ویران چه آباد

123 پس از یک مه به خوزستان رسیدند ز کشور یک ده آبادان ندیدند

124 همه کشور تهی از مرد و زن بود که هر هفته ز دشمن تاختن بود

125 شه خوزی ز غصّه جان بداده شهنشاهی به بهرام اوفتاده

126 که بد او سرفراز اهل کشور ولیعهد پدر گل را برادر

127 ز دشمن بود نیز او هم گریزان حصاری در دزی مانند زندان

128 چو خسرو دید خوزستان بدان حال سراسر گشته کشور جمله پامال

129 شکر گشته شرنگ و گل شده خار نه در ده خلق و نه در دار دیّار

130 ز بوم و مرز و باغ او اثر نه وزان یاران دیرینه خبرنه

131 بسی بگریست و کرد از حالها یاد پس آنگه کس بسوی دز فرستاد

132 چو از دریا بیامد شاه بهرام بدید او را و کردش غرق انعام

133 بلطفش از پدر چون تعزیت داد برستن زان بلاها تهنیت داد

134 چو او شد واقف اسرار یکسر فرستاد از همه اطراف لشکر

135 که تا بردند بر خصمان شبیخون بنشنیدند ازیشان پندو افسون

136 بکم سعیی و اندک روزگاری برآوردند از دشمن دماری

137 مسلّم گشت خوزستان دگر بار کسی دیگر ندید از خصم آزار

138 هر آنکس را که دولت یار باشد کجا کاری بدو دشوار باشد

139 وزان پس کرد رای بازگشتن که الحق بود جای بازگشتن

140 بسالاری مفوّض شد ولایت که واقف بود در کارولایت

141 جهان معمور شد بر دست اوزود که بهتر بود از آن کو پیشتر بود

142 به روم آرد خود و بهرام با هم که تا باشند روزی چند خرّم

143 بپیش لشکر اندر بود بهرام بدنبالش بد آن شاه نکو نام

144 باستقبالش آمد شاه قیصر زمین بوسید بهرام دلاور

145 گل آمد در لباس سوکواری چو خورشیدی نشسته در عماری

146 چو دید از پیشتر روی برادر تو گفتی ریختش آتش بسر بر

147 بسی کردند آنجا هر دو زاری ز مرگ شاه خوزستان بخواری

148 شه قیصر مرایشان هر دو بنواخت ز گل آن جامهٔ سوکی بینداخت

149 که خسرو در برش گربیند این رنگ شود ناچار اندر حال دلتنگ

150 پس آنگه رفت گل با جامهٔ نو خوش و خندان بپیش شاه خسرو

151 گرفتش در کنار و خوش بخندید ز سر تا پای او یکسر ببوسید

152 بپیش قیصر آمد خسرو از راه زمین بوسید و او پرسیدش از راه!

153 سراسر روم را بستند آذین تو گفتی روم شد هنگامهٔ چین

154 ز روم و تا بغایب بودن شاه نبد بسیار، بودی قرب شش ماه

155 بقول خسرو آنگه شاه قیصر به بهرام دلاور داد دختر

156 یکی دختر که با گل بود همزاد برخ چون ماه وقد چون سرو آزاد

157 بمادر نیز با خسرو برابر بفرهنگ وخرد همچون برادر

158 بغایت شادمان شد شاه بهرام که او رادر همه عالم بد آن کام

159 شه روم و گل و خسرو دران حال فرستادند نزدیکش بسی مال

160 بپاشیدند بس بی حدّ و بی مر بوقت عقدشان از درّ و گوهر

161 چو قیصر کرد کار او همه راست یکی قصر از برای او بیاراست

162 نه چندان کرد دلداری داماد که در صد سال شرح آن توان داد

163 پس از سالی بروز نیکخواهی فرستادش به خوزستان بشاهی

164 بوقت آنکه میشد شاه قیصر ز روی مهر پیش هر دو دختر

165 قراری داد با بهرام خسرو که با ملک کهن چون شد شه نو

166 میان روم و خوزستان بپیوست چنین دو کشور اندر یکدگر بست

167 همان به کاین دو خواهر بادوداماد همه با یکدگر باشند دلشاد

168 بود دو مهر و مه را این دو کشور یکی چون دختر و دیگر برادر

169 همی باشند در هر ملک سالی بهر سالی شودشان تازه حالی

170 بقول او ببستند این چنین عهد نگردیدند تا آخر ازین عهد

171 ز روم آنگه یکی لشکر بدر شد که تابهرام با ملک پدر شد

172 بشد وز روم خورشیدی بدر برد بتحفه سوی خوزستان شکر برد

173 چو گل را گشت این اندیشه زایل نماندش هیچ ازان اندیشه بردل

174 به خسرو گفت ازین پس شاد باشیم ز هر تیمارو غم آزاد باشیم

175 نشستند و برآسودند ازغم همی بودند با هم شاد و خرّم

176 چنین بود آنکه بودش کارانشاء بوقت آنکه کرد این قصه املاء

177 که شاه از شهر گل چون باز گردید نهال تازه گل را بارور دید

178 چو از روز عروسی رفت نه ماه درخت گل بری آورد ناگاه

179 بزاد آن ماه دو هفته مهی نو بدیدار و بصورت همچو خسرو

180 شهنشه کرد نام او جهانگیر که باشد در رکاب او جهانگیر

181 ز بهرش دایهیی بگزید لایق که باشد شیر او با او موافق

182 پسر را باز جشن نو بیاراست که از گفتار ناید شرح آن راست

183 چهل روز از می و بخشش نیاسود همه کشور سراسر خرّمی بود

184 وزان پس چون دو ساله شد جهانگیر بگفت او تا ندادندش دگر شیر

185 بدانسان گل همی پرورد او را که برگ گل نمیآزرد او را

186 بپنجم سال بنشاندش بکّتاب که تا آموخت از هر گونه آداب

187 چو شد ده ساله تیراندازی آموخت سپرداری و نیزه بازی آموخت

188 رسوم مهتری و گوی و چوگان هم از شطرنج و نرد و شعر و الحان

189 همی آموخت تا چون گشت برنا بعالم در نبودش هیچ همتا

190 شد آن شهزاده شاهی را سزاوار که میبایست او باشد جهاندار

191 پس از وی هرکه بد در روم قیصر همه از تخم او بودند یکسر

192 سکندر بود از نسل جهانگیر ازان شد همچو جدّ خود جهانگیر

193 گل و خسرو بهم بودند سی سال بعیش و ناز در نیکوترین حال

194 ولی چون چرخ را با کس وفا نیست بآخر غدر کرد این را دوانیست

195 از آن پوشد لباس سوکواری که اندر سر ندارد پایداری

عکس نوشته
کامنت
comment