الّا ای جان کنون از عطار نیشابوری جوهرالذات 38

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

الّا ای جان کنون دیدار دیدی

1 الّا ای جان کنون دیدار دیدی که در کون و مکان عطّار دیدی

2 الّا ای جان تو واصل آمدی باز کنون در خود نگر انجام و آغاز

3 الّا ای جان سخن با تست از دل توئی در دل توئی مقصود حاصل

4 الّا ای جان کنون عین العیانی چه خواهی گفت در سرّ معانی

5 الّا ای جان بسی گفتم در اسرار خودی از خود کنون اینجا خبردار

6 الّا ای جان خودی واقف شده تو بوصف خویش خود واصف شده تو

7 الّا ای جان ودل وی هم دل و جان دل و جان خوانمت یا دید جانان

8 الّا ای جان ترا این جمله خوانم بجز تو هیچ اینجاگه ندانم

9 الّا ای جان مرا جز تو که پیداست که دید تو کنون در دل هویداست

10 بجز تو نیست اینجا هیچ در تن توئی دُرّ وجود اینجای روشن

11 بجز تو هیچ اینجا نیست دانم که بود تو یقین یکیست دانم

12 بجز تو هیچ اینجا نیست در کار حقیقت نقطه و هم عین پرگا

13 تو برکون و مکان اینجا محیطی بصورت گه حقیقت گه بسیطی

14 تو جانی عین جانانی حقیقت که دیداینجایگه در دید دیدت

15 همه پیدا بتو تو خود نهانی چو جانانی ولی در تن چو جانی

16 گهی اسمی گهی جسمی گهی جان گهی پیدا و گاهی عین پنهان

17 تو میدانم در اینجاگاه اکنون که پیش ارزنی شد هفت گردون

18 کمالت اندر اینجا هست ظاهر حقیقت خود همیدانی بخود سِر

19 کمال تو مگر دریافت عطّار که اینجا این همه میگوید اسرار

20 یقین عطّار از تو رازدیدست که آخر مر تو اینجا باز دیدست

21 بسی گفت از تو جان اینجا بتحقیق ز تو اینجایگه دریافت توفیق

22 ز تو توفیق در آفاق مشهور شدست ای جان که هستی دید منصور

23 تو اینجا ذات پاک کبریائی که رد هر چیز صنعی مینمائی

24 تو اینجا ذات پاک ذوالجلالی که این دم خود بخود عین وصالی

25 تو اینجا ذات پاکی در یقین باز که اینجا دیدهٔ انجام و آغاز

26 تو اینجا ذاتی و در آب روحی حیات مطلق و فتح و فتوحی

27 تو اینجا ذاتی و درخاک پیدا تو یکی و نموده جمله اشیا

28 حقیقت جزو و کل ای جان تو باشی تو جانانی چو از جان آن تو باشی

29 خدا در تو تو در عین خدائی از آن عطّار نبود در جدائی

30 خدا در تو تو در او خود نموده ابا او گفته و ازوی شنوده

31 خدا در تو تو از وی گشته موجود تو باشی این زمان دیدار معبود

32 چو او از تو تو آن دیدن که اوئی که با جمله یقین درگفتگوئی

33 دوئی نبود یکی اعیان برون آی که از دیدار او کل بیشکی آی

34 تو اوئی این زمان عطّار داند که از تو گوید و او راز خواند

35 بتو گویاست اینجا نطق عطّار که میگوید چنین در سرّ اسرار

36 توئی عطّار اکنون نیست پیدا که ازتو بود کل یکیست پیدا

37 تو اصل جان که جانانی حقیقت که کل پیدا و پنهانی حقیقت

38 تو اصل جان که در بگشادهٔ باز کنون اینجایگه با صاحب راز

39 ترا میدانم اینجا دید جانی چنین است این زمان توحید جانی

40 خطاب این است باقی هیچ پندار همه جانست اینجاگه بدیدار

41 وصال این است گر تو مرد راهی وگرنه بیشکی مانده تباهی

42 وصال این است ای دل گفتمت باز نمودم با تو هم انجام و آغاز

43 وصال این است ای دل جان تو دیدی در اینجاگه بکام دل رسیدی

44 حقیقت هر که با جان آشنا شد یکی دید اندر آخرکل خدا شد

45 حقیقت هر که او با جان قدم زد دم کل اندر اینجا دمبدم زد

46 حقیقت هر که از جان گشت واصل مر او را شد ز جان مقصود حاصل

47 حقیقت هر که جان بشناخت از خویش حجابش جان یقین برداشت از پیش

48 حقیقت هر که جان بشناخت از یار یکی شد در یکی اینست اسرار

49 توجان بشناس ای سالک در آخر که از جانت شود دلدار ظاهر

50 تو جان بشناس و در بود فنا باش فنا شو آنگهی کلّی بقا باش

51 تو جان بشناس آنگه مغز جانت در آخر اینست اسرار نهانت

52 مگو اسرار کل عطّار و تن زن چو از جان شد ترا اسرار روشن

53 مگو اسرار کل تا آخرِ کار نمائی در سوی هیلاج دیدار

54 چو ازجان آگهی از دید جانان یکی میبینی از توحید جانان

55 چو از جان آگهی از حق رسیدی تو حقی این یقین مطلق بدیدی

56 دمادم راز باید گفت اینجا دُرِ اسرار باید سُفت اینجا

57 دمادم راز باید گفت از دوست که تا یکی شود هم مغز هم پوست

58 دمادم راز باید گفت از یار منه بیرون حقیقت را بیکبار

59 بیک دم این بگو کاینجا عیانست خدا داند که هم نام ونشانست

60 عجب رازیست این سر در یقینم حقیقت اینست راز اوّلینم

61 تو داری نام و هست اینجا نشان او دراین نقش فنایت جان جان او

62 نشانت اوست گرچه بی نشانست دمی پیدا دمی دیگر نهانست

63 عیان جوئی نهان آید بدیدار نهان جوئی عیان آید بدیدار

64 تو دیدارِ وِئی اکنون بجویش بهر چیزی که میخواهی بگویش

65 تو امروزت عیان جان بدیدست درون جان رخ جانان بدیدست

66 تو با جانان و جانان با تو بنگر عیان را دمبدم میبین و بنگر

67 از این سر جان جان داری در اینجا سزد گر تو نظر داری در اینجا

68 تو با جانان خود امروز یاری سزد کز بهر او پاسی بداری

69 تو با جانان و جانان با تو در کار تو اینجا از غمش افتادهٔ خوار

70 تو با جانان و جانان با تو پیدا که تا باشی چنین مجروح و شیدا

71 تو با جانانی و تا چند گوئی کنون عطّار آخر می چه جوئی

72 ترامقصود این بُد در زمانه که دریابی جمال جاودانه

73 ترامقصود این بُد آخر کار که در یابی جمال او باظهار

74 ترامقصود این بُد تا بدانی کنون دانستهٔ و کاردانی

75 چو دانستی هنوزت چیست باقی که در کون و مکان در عشق طاقی

76 تو در کون و مکان امروز یاری که عین سالکان را غمگساری

77 تو در کون و مکان امروز دیدی ابا دلدار در گفت و شنیدی

78 تو در کون و مکان امروز شاهی ز تو پیدا شده سرّ الهی

79 تو در کون و مکان اکنون یقینی که در اسرار جمله پیش بینی

80 تو در کون و مکان بود خدائی که داری با حقیقت آشنائی

81 تو در کون و مکان اسرار بودی که سرّ خود در این برهان نمودی

82 ترا شد این زمان کون و مکان یار که آمد مر ترا هم جان جان یار

83 ترا شد این زمان معنی مسلّم که باشی اندر این بیغوله محرم

84 جهانت این زمان در پیش هیچست که میدانی که نقش هیچ هیچست

85 اگرچه جملهٔ ذاتست اینجا حقیقت هست نقش خوب و زیبا

86 بقدر هر مقامی را مقالی جوابی گفت باید هر سؤالی

87 در آخر صورت و معنی هم از اوست حقیقت دنیی و عقبی هم از اوست

88 اگر خواهی که گردی صاحب راز درآخر شرع جوی و یاب کل باز

89 هدایت نور شرعست ار بدانی حقیقت اصل و فرعست ار بدانی

90 تواصل تن نه همچون اصل جان یاب تو جان حق در اینجاگه عیان یاب

91 چو تن دانست این دم شرح رازش دگر در بیهده مگذار بازش

92 مهل تن را که اینجا چیر گردد وگرنه رفتن اینجا دیر گردد

93 تن او این زمان شد دشمن تو نمییابی تو جان شد دشمن تو

94 سخن از جان جان از تن نمودار ولی باید که تن باشد خبردار

95 خبرداری ز تن تا همچو جانست اگرچه جان یقین دید عیانست

96 حقیقت چند منزل کرد باید حقیقت راه در دل کرد باید

97 تو در دل شو در اینجا آخر کار ز دل میباش اندر جان طلبکار

98 درون دل شو اینجا تا بدانی یقین جانان شوی جانان بدانی

99 اگر دل میشناسی صاحب دل ز دل مقصود تو گردان بحاصل

100 اگر دل میشناسی همچو مردان ز دل دریاب اینجا روی جانان

101 اگر دل میشناسی در صفا تو درون را بین ز نور انبیا تو

102 اگر دل میشناسی همچو عطّار حقیقت جان و دلها کن خبردار

103 همه جانها طلبکار اَلَستند در اینجا اوفتاده نیم مستند

104 همه جانها در اینجا راز بینند همی خواهند کو را باز بینند

105 همه جانها کنون در انتظارست جمال روی جانان آشکار است

106 ولی در جان جانان هم در اینجا نظر بنموده اندر شور و غوغا

107 اگر مرد رهی مگذر ز طاعت که از طاعت بیابی عین راحت

108 سخن بسیار رفت از کفر و دین باز کنون این است در عین الیقین باز

109 نظر کن در ره احمد همیشه که اینجاگه نبینی بد همیشه

110 کسی اینجا نجاتی یافت از نار که راه شرع را بسپرد در کار

111 شد و تقوی در اینجا باز دید او بنور شرع و تقوی راز دید او

112 بنور شرع در تقوی نظر کن دمی در صورت و معنی نظر کن

113 چو ظاهر یافتی بر جسم و جانت حقیقت جانست مر راز نهانت

114 تو از ظاهر چوجانان یافتستی در اینجا راز پنهان یافتستی

115 تو از ظاهر کنون دیدار شاهی چه بهتر زین که دیدار الهی

116 ترا باشد کنون از این چه بهتر از این دیدار اگر مردی تو برخور

117 چو مردان کن همیشه طاعت یار که طاعت مینماید سرّ اسرار

118 چو این اسرارها از شرع آمد ز قرآن سرّ اصل و فرع آمد

119 تمامت انبیای کاردیده حقیقت اندر این معنی رسیده

120 حقیقت نیک را نیکو نمودند هر آنکو کرد بد با او نمودند

121 جزای فعل نیک و بد چو پیداست حقیقت نیک و بد در صورت ماست

122 همیشه در سلوک انبیا باش ز طاعت دائما عین صفا باش

123 تو از طاعت بیابی کام اینجا همان طاعت بری هم نام زینجا

124 تو از طاعت بری گوی از زمانه بیابی هشت جنّت جاودانه

125 تو از طاعت بیابی باز اینجا همی انجام با آغاز اینجا

126 تو از طاعت بیابی دید محبوب اگر طاعت شوی در عشق مطلوب

127 بطاعت انبیا درشان گشادند از آن اسرار بینان جمله شادند

128 بطاعت قربت دلدار دریاب پس آنگه درگشادست زود دریاب

129 نمود عشق آمد طاعت ای دوست که بیرون آورد مغز تو از پوست

130 نمود عشق طاعت دان حقیقت که طاعت هست خود کلّ شریعت

131 حضور از طاعتست ار بازدانی که طاعت راحتست از زندگانی

132 اگر طاعت نباشد همچو ابلیس نیاری هیچ اینجا مکر و تلبیس

133 نگنجد مکر و خودبینی در این راز ز کم بینی خود دریابی این راز

134 تو گر خودبین نباشی جز خدا بین درون جان و دل دائم صفا بین

135 خدابین باش اندر قرب طاعت طلب میکن تو دیدار سعادت

136 کسانی کاندر این ره راز جستند نظر کردند و طاعت باز جستند

137 بطاعت گوی از میدان ربودند خداگشتند چون ایشان نبودند

138 ندیدی تا چه دید ابلیس در خویش که آورد از منی خویش در پیش

139 منی آورد وینجا درمنی شد یقین زو نور صدق و روشنی شد

140 منی آورد در درگاه بیچون براندش از برخود بیچه و چون

141 منی آورد و خود میدید در خود حقیقت یافت اینجاگاه او بد

142 مگر در خویش خود دیدی حقیقت بیفتادی در این عین طبیعت

143 وگر در خویش حق دیدی یگانه فدا بودی وصال جاودانه

144 چو خود میدید از اینسان مبتلا شد بشرع اینجایگه دور از خدا شد

145 چو خود میدید اندر رنج افتاد طلسمش لاجرم بی گنج افتاد

146 چو خود میدید دور از جان جان گشت بلعنت در بر خلق خدا گشت

147 چو خود میدید دور از طاعت افتاد از آن اینجایگه بیراحتافتاد

148 چو خود میدید ملامت آمدش پیش از آن آمد ورا درجان و دل ریش

149 ز قربت هر که اینجا دور گردد ز دید جاودان بی نور گردد

150 ز قربت هرکه اینجا باز افتاد حقیقت دان که او بی زار افتاد

عکس نوشته
کامنت
comment