الا ای مرغ پیش اندیش از عطار نیشابوری خسرونامه 52

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

الا ای مرغ پیش اندیش چالاک

1 الا ای مرغ پیش اندیش چالاک ز دنیا چند خواهی برد خاشاک

2 غریبستان دنیا جای تو نیست قبای خاک بر بالای تو نیست

3 چو در بستان گل بشکفته داری چو در دریا دُر ناسفته داری

4 بسوی من ازان گل دستهیی آر مرا زان درّ موزون رستهٔ آر

5 اگر از قعر بحری،‌ بی نشان شو اگر توحید داری دُرفشان شو

6 که هر جانی که از توحید پُر شد بدریا گر نگاهی کرد دُر شد

7 چو دُرداری زبان الماس گردان فلک گو بر سرما آس گردان

8 چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود سخنگویی کز این حالش خبر بود

9 که خسرو چون بدریا عزم ره کرد جهان افروز و خسرو بود و ده مرد

10 همی گشتند در کشتی روانه چو تیری لیک پیدا نه نشانه

11 ندانستند یک تن کان چه رایست کجا خواهند شد مقصد کجایست

12 جزان چیزی ندانستند هر کس که میرفتند سوی مغرب و بس

13 ازان خسرو بمغرب داشت امید که در مغرب شود پوشیده خورشید

14 ازان میشد بمغرب چون خرابی که پنهان گشته میجست آفتابی

15 دو هفته بر سر دریا براندند بآخر جمله در دریا بماندند

16 یکی باد مخالف شد پدیدار که خلق امّید ببریدند یکبار

17 چنان آن باد کشتی را روان کرد که طوف شرق با غرب جهان کرد

18 مگر در سیر همچون برق میشد که در یک دم بغرب و شرق میشد

19 گه از بالای مه برتر گذشتی گهی از زیر ماهی درگذشتی

20 هران گاهی که در گرداب بودی بگردش شیوهٔ لبلاب بودی

21 ز آب چشم چون باران بیکبار فرو شستند دست از جان بیکبار

22 سه شب در شور بود آن آب و سه روز بچارم چون برامد گیتی افروز

23 برامد آتش از خورشید ناگاه از آن آتش سیه شد گردهٔ ماه

24 چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه

25 بیارامید لختی آب دریا ولیکن می نیامد راه پیدا

26 جهانی راه یکسو اوفتادند سرکشتی سوی بیراهه دادند

27 یکی آب سیه در راه آمد وزو دود کبود آنگاه آمد

28 جهان افروز و همراهان هرمز از آن آب سیه گشتند عاجز

29 چنان از آب میزد بوی ناخوش که قطران را کسی سوزد بر آتش

30 نمیدانست کشتیبان دران راه که راه بحر در پیشست یا چاه

31 بآخر در میان راه تیره پدید آمد یکی هامون جزیره

32 زمین او همه سنبل ستان بود بگرد سنبل او زعفران بود

33 درخت جوز بویا سرکشیده انار و سیب را در بر کشیده

34 جوانمردان چونارو سیب دیدند بخوردند و بسی آسیب دیدند

35 همه در لرزه و در تب بماندند در آن موضع دو روز و شب بماندند

36 پدید آمد یکی کوه سرافراز که کردی تیغش از جوزا کمر باز

37 فرازش از اثیر اندر گذشته سر تیغش ز تیر اندر گذشته

38 درختانی که بودی بر سر تیغ ازو یک ماهه ره بودی فرو میغ

39 ز هر شاخش که بر تیغ اوفتادی بماهی میوه بر میغ اوفتادی

40 همه حیران درافتادند ز اندوه که تا رفتند بر بالای آن کوه

41 درختان بود سر در سر کشیده بهم در رفته بر در بر تنیده

42 ز هر سو چشمهیی چون آب حیوان بهشتی نقد در بگشاده رضوان

43 بنفشه رسته و سبزه دمیده نسیم صبح جیب گل دریده

44 خروشان گشته گرد شاخساران بصد آواز مرغان بهاران

45 بگرد کوه در درّاج و تیهو گوزن و گورخر نخجیر و آهو

46 ندیده بود چشم شهریاری از آن خوشتر بگیتی مرغزاری

47 شدند آن سروران دلشاد ازان کوه دو اسبه در گریز افتاد اندوه

48 همه عزم کمان و تیر کردند شکار آهو و نخجیر کردند

49 زمانی بود آتش در گرفتند کباب صید را خوش درگرفتند

50 بسی خوردند و عزم خواب کردند غم دل بر زمین سیماب کردند

51 چو پیدا خواست شد از چرخ چارم درفش دهخدای هفت انجم

52 ره خورشید از بهر نظاره گرفته بود از انبوه ستاره

53 برامد چاوش خورشید ناگاه که تا خالی شد از نظّارگی ماه

54 چو شد دریای سیمین سر گشاده برامد باززرّین پر گشاده

55 دران موضع بیاران گفت هرمز که چندین صید نبود نیز هرگز

56 فراوان صید باید کرد ما را که تا زادی بود در خورد ما را

57 چنان کردند یارانش همان گاه دوان گشتند صید افگن دران راه

58 بصحرا چون فرو رفتند از کوه دران صحرا درختان بود انبوه

59 پدید آمد ز هر سو مرغزاری بزیر هر درختی چشمه ساری

60 ببرد از مرغ دل امّید پرواز ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز

61 زمین پوشید زیر سبزه زاران فلک بگرفته برگ شاخساران

62 درون چشمههای همچو کوثر هزاران ماهیان سیم پیکر

63 چنان آن چشمهٔ روشن نکو بود که گفتی چشمهٔ خورشید او بود

64 بسی خورشید در ماهی توان دید که در خورشید ماهی را روان دید؟

65 چو روزی چند آنجا در کشیدند بپیش بیشه گاهی در رسیدند

66 همه بیشه پر از شیر شکاری گرفته آهوان مرغزاری

67 چو چندان شیر میدیدند در حال زدند از بیم آن در ریک دنبال

68 بیاران گفت شه کاین بود تقدیر وزین ره بازگشتن نیست تدبیر

69 کسی را نیست با تقدیر آویز ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز

70 چو حکمی رفته شد تن در قضا ده بهر حکمی که حق راند رضاده

71 کنون با شیر مردم کار داریم که ره بر شیر مردمخوار داریم

72 بگفت این و یکی آتش برافروخت درختی چند بر آتش فرو سوخت

73 درختان چون مشاعل در گرفتند که میزد شعله آتش برگرفتند

74 بهم، هم پشت گشتند آن دلیران فرو رفتند پیش روی شیران

75 چو چندانی درخت آتش فشان شد تو گفتی دوزخ آن ساعت روان شد

76 ز بیم آتش آن شیران سرمست خروشان راه میجستند در جست

77 بسی رفتند تا آن راه بگذشت نیاسودند تا یک ماه بگذشت

78 پدید آمد بهشتی بر سر راه درختان سر کشیده بر سر ماه

79 همه روی زمینش درّ و مرجان صدف افگنده و ماهی بریان

80 ز بسّد گشته لالستان همه خاک نهفته دُرّ و گوهر زیر خاشاک

81 ز سبزه گرد او مینا گرفته پس و پیشش کف دریا گرفته

82 بدریا بود پیوسته بر او بریده زان نمیشد گوهر او

83 خوش آمد سخت خسرو را جزیره چنانک از خوشی او گشت خیره

84 بیاران گفت هرگز مرغزاری چنین خرّم ندیدم در بهاری

85 ازین خوشتر ندیدم درجهان من شگفتم همچو گل زین بوستان من

86 سخن میگفت شه تا روز مه روی ز شعر تیرهٔ شب شد سیه روی

87 مگر گفتی دل فرعون بگریخت ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت

88 شبی زانگشت، روی او سیه تر بران انگشت اختر همچو اخگر

89 از انشب چون بسر شد نیمهیی راست ازان دریا خروش وناله برخاست

90 خروش و نالهیی در بیشه افتاد دل خسرو دران اندیشه افتاد

91 زمانی بود گاوی همچو کوهی ازان دریا برامد با گروهی

92 دُری زان هر یکی را در دهن بود که روشن تر ز شمع انجمن بود

93 نهادند آن گهر همچون چراغی که روزی شد، شبی چون پرّ زاغی

94 چرا کردند گاوان گرد آن نور نمیگشتند از نزدیک آن دور

95 ز نور آن گهر شد چشم خیره تو گویی آفتابست آن جزیره

96 بلی آن آفتاب از نور میتافت که آن مرکز ازو تادور میتافت

97 چو شد روی هوا از صبح روشن برامد روی دریا همچو جوشن

98 همه گاوان سوی دریا برفتند گهر بردند و از صحرا برفتند

99 ازان گوهر دل آن قوم برخاست که هر یک را هوای آن گهر خاست

100 چو خسرو دید یاران را گهر خواه بفرمود او که گل کردند در راه

101 گِلی کردند در ره نیکبختان زره بردند بر شاخ درختان

102 بیاسودند تا چون شب در آمد ز عمر این جهان روزی سرآمد

103 نقاب عنبرین بر خاک بستند جواهر نیز بر افلاک بستند

104 فتاده شب بصد گمراهی آن شب بیارامیده مرغ و ماهی آن شب

105 عروسان سپهر بوالعجب باز کشیده رویها در پردهٔ راز

106 چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار روان گشتند از دریا گهر دار

107 چو بنهادند آن لؤلؤی لالا روان کردند یاران گِل ز بالا

108 چو شد چندان گهر در گل گرفتار بترسیدند آن گاوان بیکبار

109 همه از روی آن تاریک صحرا فرو رفتند سر گردان بدریا

110 جوانمردان گهر چون برگرفتند وزانجا راه هامون درگرفتند

111 یکی هامون هویدا گشت در راه درو خر پشتها مانند خرگاه

112 همه خر پشتها ریگ روان بود برنگ آن ریگ همچون آسمان بود

113 فرو ماندند یاران جمله بر جای که نتوانست کس برداشتن پای

114 برنگ خون ز زیر ریگساران ز ماران گشت پیدا صد هزاران

115 همی پیچید هر یک چون کمندی ولی کس را نکردندی گزندی

116 گهی گُم گشت زیر ریگساری گهی بر دیگری پیچید ماری

117 ازان سختی فرو ماندند یکسر بزای جمله گریان بر فلک سر

118 بصد محنت چو زانجا درگذشتند بآب و مرغزاری برگذشتند

119 کشیده سر بسر در کوهسارش رسیده تا بگردون شاخسارش

120 نیاسودند آن شب تا سحرگاه چه آسایش، همه حیران و گمراه

121 چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز برین میدان میناکرد خونریز

122 هران گوهر که شب در موی خود بافت ز تیر صبح همچون موی بشکافت

123 برآمد چتر زراز کوه کشمیر فگنده در سر افلاک زنجیر

124 شدند آنگه روان یاران بیک راه که تا رفتند چون ماران بیک راه

125 پدید آمد یکی کوه قوی سهم کهبر تیغش بده منزل شدی وهم

126 کنار چرخ تیغش را میان بود برفعت از کمر جوزانشان بود

127 چو در صحرانگه کردند ازان کوه جهانی بود ز اشتر مور انبوه

128 ببالا هر یکی چون گوسفندی کزیشان پیل را بودی گزندی

129 اگر آهو و گور و شیر بودی اسیر زخم اشتر مور بودی

130 نبودی تیر و ناوک را چنان زور که بودی در سر چنگ شتر مور

131 اگر یک دشت از اشتر شدی پر از اشتر مور گشتی مور از اشتر

132 زمین را ریگ زرّساو بودی زرشاخش زبان گاو بودی

133 نبود از راه روی بازگشتن نه زانموران طریق بر گذشتن

134 شه خسرو بیاران گفت اکنون سر کوهست کم گیرید هامون

135 بپهنا بازگردیم از سر کوه که تا ببریده گردد چنبر کوه

136 چنان کردند وبر پهنای آن تیغ روان گشتند همچون ماه در میغ

137 مگر آن کوه اختر را محک بود که گفتی کوه کوهان فلک بود

138 چو تیغش بود هم پهلوی گردون تو گفتی بود تیغی آسمان گون

139 از آن تیغی چو برگ گندنا بود که سر سبزیش از چرخ دوتابود

140 نیام تیغ بود از چرخ دوّار شده آن تیغ از انجم گهردار

141 چو هرمز تیغ برّان دید آن را بپای خویشتن ببرید آن را

142 برید از پای خود آن تیغ هرمز بپای خود که برّد تیغ هرگز

143 چنان کردند بر بالا گذاره که بگرفتند بر گردون ستاره

144 گر آواز عجب برمی‌کشیدند صدا از چرخ گردان می‌شنیدند

145 تو گفتی از زمین رفتند بیرون که سنگ انداختند از برج گردون

146 چو کردندی جهانی صید هر روز شدی بریان ز خورشید جهان سوز

147 نبود آرامشان چون تیر پرتاب که میرفتند روز و شب چو مهتاب

148 شبی کافلاک بی مهتاب بودی نبودی راه و وقت خواب بودی

149 دو مه خود را چو بر گردون فگندند بآخر خویش را بیرون فگندند

150 بناگاه از بر آن کوه خارا یکی بحر عجب شد آشکارا

151 همه عالم تو گفتی آب دارد جهانی رعشهٔ سیماب دارد

152 بهر ساعت ز دریا موج میخاست که میشد موج کژ با آسمان راست

153 چنان دریا ندیده بود هرمز چنان دریا نبیند چشم هرگز

154 بفرمود او که کشتی ساز گردند بسوی چوب و تخته باز گردند

155 چو اوّل بار کشتی برگشادند همه در کار کشتی سر نهادند

156 پس آنگه زود کشتیبان شهزاد بساخت آن کشتی و بر آب ره داد

157 فراوان صید در کشتی نهادند طریق باد بر کشتی نهادند

158 روان کردند کشتی را چهل روز بمانده شاه سرگردان و دلسوز

159 دلش در غم پریشانی فزوده ز کار خود پشیمانی نموده

160 ز گمراهی خود حیران بمانده میان بحر سرگردان بمانده

161 دلش را گل چنان در خون نهاده که زین بحر بر گلگون نهاده

162 بسی شبرنگ چشمش خون نموده همه دریا از آن گلگون نموده

163 دلش در آتش سوزان چنان بود کزان، دریای آب آتش فشان بود

164 گهی از دیده خون دل فشاندی گهی بر خون دل کشتی براندی

165 چو ابری میگریست و در عجب ماند که در دریا، چو دریا خشک لب ماند

166 بدل میگفت کای دل کارت افتاد فروده تن، چو تن دربارت افتاد

167 اگر دُر بایدت از خود برون شو بغوّاصی درین دریای خون شو

168 دل اوّل شو برهنه پس نگونسار چو غوّاصان، نفس آنگه نگهدار

169 چو اوّل این سه کارت کرده باشد دو کار دیگرت در پرده باشد

170 اگر یابی گهر خورشید گردی وگرنه غرقهٔ جاوید گردی

171 غم گل کان نه سردارد نه پایی برون آرد سری آخر زجایی

172 چنانم آتشی در دل فتادست که گر، دم میزنم چون تفّ و بادست

173 دل مسکین من مدهوش برخاست ز سوز من ز دریا جوش برخاست

174 همه شب ناله و زاری همی کرد جهان افروز دلداری همی کرد

175 زنی در عشق مردی مرد او بود ز سر تا پای،‌غرق درد اوبود

176 قدم میزد ز مردان پیش در راه ز خود میداد داد عشق دلخواه

177 چو روی خسروش پیش نظر بود ز چندان راه وسختی بیخبر بود

178 کسی باور کند این حال روزی که کاری افتدش با دلفروزی

179 جهان افروز را صد جان فدا باد که داد عشق جانان نیک میداد

180 شه بیدل دران کشتی بمانده چهل روزه چنین کشتی برانده

181 چه کردی گر نکردی آن سفر شاه که بود آبشخور و روزیش در راه

182 علی الجمله ز دریا بامدادی بروز چل یکم برخاست بادی

183 درامد گرد کشتی باد ناخوش بگردانید کشتی را چو آتش

184 گهی مانند قارون زیر در رفت گهی چون آتش نمرود بر رفت

185 سه روز و چار شب چون تیر پرتاب نمیاستاد کشتی بر سر آب

186 بآخر با کنار افتاد کشتی فلک با شاه گفت آزاد گشتی

187 چو قیصر زاد از دریا گذر کرد بسی شکر و سپاس دادگر کرد

عکس نوشته
کامنت
comment