عید شد یک دل نمی بینم که اکنون شاد از جامی غزل 194

عید شد یک دل نمی بینم که اکنون شاد نیست

1 عید شد یک دل نمی بینم که اکنون شاد نیست جز دل خود کین زمان هم از غمت آزاد نیست

2 کی توانم بهر عیدی با تو گستاخی نمود چون مرا پیش تو یارای مبارکباد نیست

3 چون کنم قصد سخن نام تو آید بر زبان چون کنم جانا که جز نام تو هیچم یاد نیست

4 ای فلک اندوه شیرین بر دل خسرو منه کین بضاعت را خریداری به از فرهاد نیست

5 گر رسد صد زخم ازو بر جان دلا افغان مکن زانکه خوی نازکش را طاقت فریاد نیست

6 گرم می بینم به مهر خود دل آن مه ولی مهر خوبان را چو صبر عاشقان بنیاد نیست

7 بر سر راهش فتادم دی که داد من بده گفت جامی خیز کاندر دین خوبان داد نیست

عکس نوشته
کامنت
comment