1 ای مست غمت عاقل و دیوانه به هم وندر ره تو مسجد و بتخانَه به هم
2 در عشق تو جان بداده بیگانه و خویش در پات فتاده شمع و پروانَه به هم
1 چندانک دلم جان کند اندر سر و کار هرگز نشود به وصل کس برخوردار
2 جوهر دارد دل من وزآن خوانند عشّاق جهان دل مرا جوهر دار
1 تا بتوانم به ترک غمها سازم گر بگریزم من از غمت ناسازم
2 گفتی غم من به پای تو تاخته نیست گو پای مباش من زسر پا سازم
1 ای دل صفت جمال او نتوان گفت وز مرتبهٔ کمال او نتوان گفت
2 هر چند مقرّبی ولی از هیبت هرگز سخن وصال او نتوان گفت