1 بنواخت نی را، لبهای نایی ما بی نواییم، آه از جدایی
2 در کعبهٔ دل، مانده ست داغم چون فلس ماهی، از ناروایی
3 در شام هجرت، چون شمع کشته مانده ست چشمم، بی روشنایی
1 شد جان و هوش و صبر و خرد را ز کار دست مشکل دهد دگر به هم این هر چهار دست
2 دست ای سبو مکش ز حریفان درین خمار تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست
1 تا در چمن این سرو برازنده چمان است چیزی که به دل نگذرد اندوه خزان است
2 چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم پیداست که آیینه ز صاحب نظران است
1 ای به طبع تو افتخار سخن قلمت آفریدگار سخن
2 از نم جویبار خامهٔ تو تازه رویی کند بهار سخن