1 دردا که ز دست، یار بگزیده برفت آرام و قرار دل غمدیده برفت
2 شد دیده سفید و دل سیاه است، که گفت؟ کز دل برود هر آنچه از دیده برفت
1 نیست ممکن جرعه ی آبی نباشد با نصیب تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب
2 بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب
1 شعله دارد ز تو آیین غضبناکی را اجل از طرز تو آموخته بی باکی را
2 ای جوانان، هنر از پیر بباید آموخت یاد گیرید ز ما مستی و بی باکی را
1 چه غافلی ست ز دور سپهر، مردم را در آسیا بنگر خواب ناز گندم را
2 هزار همچو تو رفتند و آسمان برجاست بسا سبو که شکسته ست در قدم خم را