- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ابلهی رخت خود به خواب سپرد رختش از تن کشید و دزد ببرد
2 جز ازاری که بودش اندر پای کش ز بی قیمتی گذاشت به جای
3 چون متاعی که با بها باشد آفت دزدش از قفا باشد
4 کاله آن به که کم عیاری او کند از دزد پاسداری او
5 ساده دل چون ز خواب سر برداشت دید گم گشته هر چه در بر داشت
6 دست خود برد سوی سر دو سه بار نه کله باز یافت نی دستار
7 گفت اگر جامه رفت نبود باک دلم از بی عمامگی شد چاک
8 زانکه نبود به چشم هیچ گروه مرد را بی عمامه فر و شکوه
9 چون نیارست سر برهنه نشست کرد بیرون ازار و در سر بست
10 که از آنجا که رسم شهر و ده است کون برهنه ز سر برهنه به است
11 آنچه پوشیدنش ضرورت بود بی ضرورت برهنه کرد و نمود
12 وانچه بنمودنش به شرع رواست یکدمش ز ابلهی برهنه نخواست
13 همچنین زاهد موسوس شهر که ندارد ز شرع و سنت بهر
14 دفع وسواس کز سر تحقیق فرض باشد به شرع اهل طریق
15 می گذارد ولی به غسل و وضو می کند گاه شست و شوی غلو
16 غسل اعضا سه بار اگر چه بس است شوید او آنقدر که دسترس است
17 چون ز کار وضو بپردازد برود تا نماز آغازد