1 دانی که چرا زنند این طبلک باز؟ تا گم شدهگان به راه باز آیند باز
2 دانی که چرا دوخته اند دیدهٔ باز؟ تا باز به قدر خود کند دیده فراز
1 دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست
2 با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست
1 با یاد جلال در بیابان رفتیم وز عالم تن به عالم جان رفتیم
2 عمری شب و روز در تفکر بودیم سرگشته برآمدیم و حیران رفتیم
1 از کبر مدار هیج در سر هوسی کز کبر به جایی نرسیده است کسی
2 چون زلف بتان شکستگی عادت کن تا دل ببری هزار، در هر نفسی