به مرد مهسال (زیاد سال) افسوس(استهزاء)مکن،چهتو نیز بسیار مهسال شوی ,
2 بهمردمبر افسوس و خواری مکن بویژه به مهسال مردکهن
3 که روزی تو مهسال گردی و پیر همان بینی از رببدکان هژبر
1 فریاد ازین بئسالمقر وین برزن پر دیو و دد این مهتران بیهنر وین خواجگان بیخرد
2 شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد
1 مه کرد مسخر دره و کوه لزن را پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
2 گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
1 قیصر گرفت خطهٔ ورشو را درهم شکست حشمت اسلو را
2 جیش تزار را یرشش بگسیخت چون داس باغبان علف خو را