به سوی خویش مرا رخصت گذر ندهی از جامی غزل 288

به سوی خویش مرا رخصت گذر ندهی

1 به سوی خویش مرا رخصت گذر ندهی وگر به خود گذرم فرصت نظر ندهی

2 خوشم بدین که به دریوزه بر درت گذرم مراد خاطر من گر دهی و گر ندهی

3 بهای بوسه نهی نقد جان چه خوش باشد کزین معامله با دیگران خبر ندهی

4 گهی که بخش کنی غم خدا جزات دهاد اگر نصیب من از جمله بیشتر ندهی

5 مباد کس که به خواب آیدت ازان ناله که شب ز ناله من تن به خواب درندهی

6 به قد تو نخل تر و تازه ای و لب رطب است عجبتر آنکه به ما غیر خار بر ندهی

7 مزاج یار لطیف است جامی آن بهتر که لب ز نطق ببندی و درد سر ندهی

عکس نوشته
کامنت
comment