نگشت کار ز بخت سیاهتاب، درست از سعیدا غزل 149

نگشت کار ز بخت سیاهتاب، درست

1 نگشت کار ز بخت سیاهتاب، درست چو زلف شد همه کارم به پیچ و تاب درست

2 زگریه مردم چشم مرا زیانی نیست ز دست موج نشد خانهٔ حباب درست

3 چرا به سلسلهٔ زلف خود ننازد او که کرده نسبت خود را به آفتاب درست

4 به ناز و غمزه کند کار صد خمارشکن نگاه صبحدم از چشم نیم خواب درست

5 به غیر پیر مغان دیده است کس که کسی به زور آب کند خانهٔ خراب درست؟

6 به قصد کشتن من آمدی دمی بنشین که من ببینم و هم نیست اضطراب درست

7 به فکر کار، نیفتاده کار رفت از دست گذشت عمر و نیامد مرا حساب درست

8 کند ز راه نیاز آفتاب پابوسش که پا هنوز نکرده است در رکاب درست

9 شکسته رونق ابیات را سعیدا زان که کرده این غزل خود به انتخاب درست

عکس نوشته
کامنت
comment