1 دانی که چرا قضا چو نقش تو نگاشت سرو چمنت را به بلندی نفراشت؟
2 هر فتنه که داشت، صرف چشمانت کرد زین بیش، قضا فتنه و آشوب نداشت
1 بود ز روی تو روشن به صد دلیل مرا که روز هجر تو باشد شب رحیل مرا
2 ز ناوکت به دلم زخم دیگران به شد پر خدنگ تو شد بال جبرئیل مرا
1 گر به خیال در نظر جلوه دهد جیب را بددلیام ز سایهاش، فرض کند رقیب را
2 رتبه عشق بین که چون بر سر حرف دوستی کودک بیسواد او مسخره کرد ادیب را
1 داده عشقم باده نابی که میسوزد مرا خوردهام از جام خضر آبی که میسوزد مرا
2 شب فغانم رفته بود از یاد مطرب صبحدم زد به تار چنگ مضرابی که میسوزد مرا