1 دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد دانی که چه میخوریم نه صاف نه دُرد
2 نه میبتوان ماند نه میبتوان بُرد نه میبتوان زیست نه میبتوان مُرد
1 نازنین میرفت و بس شوریده بود گفتی از سرباز خوابی دیده بود
2 میگذشت او بر در مجلس گهی این سخن گفت آن مذکر آنگهی
1 بگویم با تو از احوال گردون که تا بینی بمعنی سر بیچون
2 چنین میدان که این چرخ مدور که گردان شد بامر پاک داور
1 بر خویش بسی چو شمع بگریستهام تا بیتو چرا به خویش نگریستهام
2 بیسوز تو چون شمع فرو مردم من چون شمع مگر ز سوز میزیستهام
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به