دل ز خوبان نکشد جز سوی آن سرو بلند از جامی غزل 264

دل ز خوبان نکشد جز سوی آن سرو بلند

1 دل ز خوبان نکشد جز سوی آن سرو بلند وه که خون شد جگرم زین دل دشوار پسوند

2 رنج بی فایده چندین مکش ای خواجه حکیم کی بود مرهم داغ تو مرا فایده مند

3 هر درختی که دلم در چمن عیش نشاند تندباد غمت آمد همه از بیخ بکند

4 خنده غنچه بود وقت گل از گریه ابر گریه من نگر ای غنچه سیراب و بخند

5 خط شبرنگ تو دودی ست کز آتش برخاست چون پی چشم بدان خال سیه سوخت سپند

6 من نیم آن که کشم از خط سودای تو سر گر چه سازند جدا چون قلمم بند ز بند

7 کی رسد دست به مشکین رسنت جامی را همتش گر چه بر اوج فلک انداخت کمند

عکس نوشته
کامنت
comment