1 از کفر سر زلف وی ایمان میریخت وز نوش لبش چشمهٔ حیوان میریخت

2 چون کبک خرامنده بصد رعنایی میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت

1 دل بر سر عهد استوار خویشست جان در غم تو بر سر کار خویشست

2 از دل هوس هر دو جهانم بر خاست الا غم تو که برقرار خویشست

1 هرگاه که بینی دو سه سرگردان را عیب ره مردان نتوان کرد آن را

2 تقلید دو سه مقلد بی‌معنی بدنام کند راه جوانمردان را

1 ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما

2 نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما