- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نیست از سوز تو جان را نه گریز سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
2 ورنه گریز آرزو میبرم آن سوز زهی آتشطبع خاطرم میکشد آن تیغ زهی خاطر تیز
3 گفتههای زلف کجم دار به دست و مگوی ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز
4 نیست شرط ادب ای گرد بر آن در منشین زحمت خود برای باد از آن که برخیز
5 خلق گویند گریز از ستم زلف و رخش روز روشن به چنین بند چه امکان گریز
6 هرکه خواند از سخنم وصف رخ خوب تو گفت نکند کس به ازین معنی نازک انگیز
7 دست زد در رسن زلف تو دزدیده کمال بافتی دزد در دستش هم از آنجا آویز