1 در ظلم به قول هیچ کس کار مکن با خلق به خُلق گوی و آزار مکن
2 فردا گویی: من چه کنم؟ او می گفت: این از تو بنشوند، زنهار مکن!
1 هستی تو سزای این و صد چندین رنج تا با تو که گفت کاین همه بر خود سنج
2 از خوردن و خواستن بر آسا و بباش و آرام گزین که خفته ای بر سر گنج
1 آن کس که درون سینه را دل پنداشت گامی دو نرفته، جمله را حاصل پنداشت
2 علم و ورع و زهد و تمنا و طلب این جمله رهند، خواجه منزل پنداشت
1 سرگشتهٔ تو عقل بسی خواهد بود بی آن که به تو دسترسی خواهد بود
2 زین تیره مغاک، دستگیر دل من هم نور تو باشد، ار کسی خواهد بود