- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به دل زمن بحلی گر به جان طمع نکنی ولی اگر تو توی جان و دل ز بُن بکنی
2 ترا نخست دل آرامِ خود گمان بردم یقین چو می نگرم خود هلاکِ جانِ منی
3 به طیره می روی ار بی وفات میخوانم چرا چنین ز حدیثِ درست می شکنی
4 یکی نصیحت یارانه بشنوی از من به حسن غرّه نباشی گر اعتماد کنی
5 دگر به خانقهِ صوفیان مرو به سماع که بس نماند که بنیاد زهد بر فکنی
6 اگر چه راحت جانی و نور دیده ولیک به یک حساب عذاب دلی و رنج تنی
7 که راست چون تو پری زاده ای ولیک دریغ که همنشین گروهی بتر ز اهرمنی
8 دگر تحمل هجران نمی توانم کرد ز ناتوانی و بیچارگی و ممتحنی
9 نزاریا پس دیوار عاقبت بنشین بر آن قرار که دیگر در بلا نزنی
10 نگفتمت که مده دل به خوب رویان بیش اگر چنان که نه در قصد جان خویشتنی