نیایم سوی تو هر چند سوزد شوق دیدارم از جامی غزل 595

نیایم سوی تو هر چند سوزد شوق دیدارم

1 نیایم سوی تو هر چند سوزد شوق دیدارم که با اغیار همدم دیدنت طاقت نمی آرم

2 تو را گر در حق یاران بود اندیشه قتلی به حق دوستی یارا که با آن نیز هم یارم

3 ز شوق آن لب نوشین ز دیده تا سحر هر شب عقیق ناب می ریزم سرشک لعل می بارم

4 ازان لب نیم جانی عاریت دارم بیا جانا بنه لب بر لبم کان عاریت را با تو بسپارم

5 مکوش ای عقل در اصلاح کار من که من زین پس ز سودای پریرویی سر دیوانگی دارم

6 همی بینم به بستان سرو و قد توست می گویم همی تابد ز گردون ماه و روی توست پندارم

7 سوی خود خواندم از کوی تو دل را گفت رو جامی که من اینجا به دام عشق بدخویی گرفتارم

عکس نوشته
کامنت
comment