1 نشاید بهر آداب ندیمی دگر بر جان و دل محنت نهادن
2 زبان کردن به نظم و نثر جاری ز خاطر نکتهای بکر زادن
3 که باز آید همه کار ندیمان به سیلی خوردن و دشنام دادن
1 آرزوی روی تو جانم ببرد کافریهای تو ایمانم ببرد
2 از جهان ایمان و جانی داشتم عشق تو هم این و هم آنم ببرد
1 تا رنگ مهر از رخ روشن گرفتهام بیرنگ او ببین که چه شیون گرفتهام
2 دریای من غذای دل تنگ من شدست دریای کشتیی که به سوزن گرفتهام
1 با روی دلفروزت سامان بنمیماند با زلف جهانسوزت ایمان بنمیماند
2 در ناحیت دلها با عشق تو شد والی جز شحنهٔ عشقت را فرمان بنمیماند