رخت را مه نخوانند اهل توجیه از جامی غزل 431

رخت را مه نخوانند اهل توجیه

1 رخت را مه نخوانند اهل توجیه که روشن نیست چندان وجه تشبیه

2 مکن از خوان وصلت منع سایل که خارج باشد از قانون توجیه

3 غمت با دل دو حرف آمد ز یک جنس که آن مدغم بود وین مدغم فیه

4 اگر حاجت به شمع افتد شبت را ز جان رشته دهم وز چشم و دل پیه

5 چه سان آیم برون از تیه عشقت که موسی بود سرگردان درآن تیه

6 چوها چشم همه کردم بدین حرف تورا بر انتظار خویش تنبیه

7 مس خود را مکن جامی زراندود که پیش ناقدان خوش نیست تمویه

عکس نوشته
کامنت
comment