1 مکن ملامت من گر به خدمت خواجه مرا زیادتی اکنون تردّدی نرود
2 ضرورت از پی قوتی ببایدم رفتن مرا ز بخشش او چون تعهّدی نرود
3 تعهّد ار نبود کومباش، سهلست این ز من برای تعهّد تقاعدی نرود
4 و لیک محض خری باشد آمدن جایی که گر نیایی هرگز تفقّدی نرود
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد به بی قراری با خویشتن قرار نهاد
2 ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد
1 آنکه سرم بر خط فرمان اوست گوی دلم در خم چوگان اوست
2 دل بغمش دادم و جان هم دهم گر لب و دندان لب و دندان اوست
1 تا دم باد صبا بگشا دست گرهی از دل ما بگشا دست
2 هر فتوحی که جهانراست ز گل همه از باد هوا بگشادست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به