مکن باور که نفس از جا ز سستی برنمی‌خیزد از سعیدا غزل 268

مکن باور که نفس از جا ز سستی برنمی‌خیزد

1 مکن باور که نفس از جا ز سستی برنمی‌خیزد صدای پای این سرکش ز چستی برنمی‌خیزد

2 دل اهل فنا جز خویشتن غیری نمی‌داند که از آیینه نقش خودپرستی برنمی‌خیزد

3 مدان آشفتگان خاک، لب از خامشی بستند فغان در گنبد گردون ز پستی برنمی‌خیزد

4 شکست دل برد بر اوج گردون نالهٔ دردت که این جسم لطیف از تندرستی برنمی‌خیزد

5 غبار جسم خاکی را به آب چشم خود بنشان که گر طوفان شود این گرد هستی برنمی‌خیزد

6 سعیدا را مگو دیگر برون شو از حریم دل که این افتاده ز این در تا تو هستی برنمی‌خیزد

عکس نوشته
کامنت
comment