- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ندارد باورت اکمه ز الوان وگر صد سال گویی نقل و برهان
2 سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی به نزد وی نباشد جز سیاهی
3 نگر تا کور مادرزاد بدحال کجا بینا شود از کحل کحال
4 خرد از دیدن احوال عقبا بود چون کور مادرزاد دنیا
5 ورای عقل طوری دارد انسان که بشناسد بدان اسرار پنهان
6 بسان آتش اندر سنگ و آهن نهاده است ایزد اندر جان و در تن
7 چو بر هم اوفتاد این سنگ و آهن ز نورش هر دو عالم گشت روشن
8 از آن مجموع پیدا گردد این راز چو دانستی برو خود را برانداز
9 تویی تو نسخهٔ نقش الهی بجو از خویش هر چیزی که خواهی