- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر چه دهی از سر انصاف ده قفل عدم بر در اسراف نه
2 بعد شکستن صدف خویش را خوار مگردان خلف خویش را
3 بهره که دیدی ز خداوند خود ساز ذخیره پی فرزند خود
4 تا چه بریزد صدفت زیر خاک بهره ور آید ز تو آن در پاک
5 گفت که دارم سفری دور پیش آنچه به دست است کنم زاد خویش
6 چون بپرد طوطی من زین قفس بهره فرزند خداوند بس
7 دل چو قوی گشت به روزی دهم از پی فرزند چه روزی نهم
8 جامی ازین به غم فرزند خور زرد مکن روی وی از مهر زر
9 زآفت این رهزنش آگاه کن قبله اش الرزق علی الله کن
10 دیده وری خواند به عقل سلیم حرف فنا از ورق زر و سیم
11 خواست درین دایره تیز رو سازدش از نقش بقا سکه نو
12 عقده ز همیان درم برگرفت جلوه به میدان کرم در گرفت
13 بی درمان را درم اندوز ساخت بی کرمان را کرم آموز ساخت
14 هر زر و سیمی که به درویش داد آنچه طلب کرد بسی بیش داد
15 گفت فضولی ز کرم دست تنگ کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ