هر چه دهی از سر انصاف ده از جامی هفت اورنگ 33

هر چه دهی از سر انصاف ده

1 هر چه دهی از سر انصاف ده قفل عدم بر در اسراف نه

2 بعد شکستن صدف خویش را خوار مگردان خلف خویش را

3 بهره که دیدی ز خداوند خود ساز ذخیره پی فرزند خود

4 تا چه بریزد صدفت زیر خاک بهره ور آید ز تو آن در پاک

5 گفت که دارم سفری دور پیش آنچه به دست است کنم زاد خویش

6 چون بپرد طوطی من زین قفس بهره فرزند خداوند بس

7 دل چو قوی گشت به روزی دهم از پی فرزند چه روزی نهم

8 جامی ازین به غم فرزند خور زرد مکن روی وی از مهر زر

9 زآفت این رهزنش آگاه کن قبله اش الرزق علی الله کن

10 دیده وری خواند به عقل سلیم حرف فنا از ورق زر و سیم

11 خواست درین دایره تیز رو سازدش از نقش بقا سکه نو

12 عقده ز همیان درم برگرفت جلوه به میدان کرم در گرفت

13 بی درمان را درم اندوز ساخت بی کرمان را کرم آموز ساخت

14 هر زر و سیمی که به درویش داد آنچه طلب کرد بسی بیش داد

15 گفت فضولی ز کرم دست تنگ کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ

عکس نوشته
کامنت
comment