1 از رفته قلم هیچ دگرگون نشود وز خوردن غم به جز جگر خون نشود
2 هان تا جگر خویش به غم خون نکنی هر ذره هر آن چه هست افزون نشود
1 ای لطف تو در کمال بالای همه وی ذات تو از علوم دانای همه
2 بینی بد و نیک و همه پیدا و نهان چون دیدهٔ صنع توست بینای همه
1 آن کیست که آگاه ز حسن و خرد است آسوده ز کفر و دین و از نیک و بد است
2 کارش نه چو جسم و نفس داد و ستد است آگاه بدو عقل و خود آگه به خود است
1 ای دل به چه غم خوردنت آمد پیشه وز مرگ چه ترسی، چو درخت از تیشه
2 گر زانکه به ناخوشی برندت زینجا خوش باش که رستی ز هزار اندیشه