- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 الهی به مستان میخانهات بعقل آفرینان دیوانهات
2 به دردی کش لجهٔ کبریا که آمد به شأنش فرود انّما
3 به درّی که عرش است او را صدف به ساقی کوثر، به شاه نجف
4 به نور دل صبح خیزان عشق ز شادی به انده گریزان عشق
5 به رندان سر مست آگاه دل که هرگز نرفتند جز راه دل
6 به اندهپرستان بی پا و سر به شادی فروشان بی شور و شر
7 کزان خوبرو، چشم بد دور باد غلط دور گفتم که خود کور باد
8 به مستان افتاده در پای خم به مخمور با مرگ با اشتلم
9 بشام غریبان، به جام صبوح کز ایشانست شام و سحر را فتوح
10 که خاکم گل از آب انگور کن سرا پای من آتش طور کن
11 خدا را بجان خراباتیان کزین تهمت هستیم وارهان
12 به میخانهٔ وحدتم راه ده دل زنده و جان آگاه ده
13 که از کثرت خلق تنگ آمدم به هر جا شدم سر به سنگ آمدم
14 بیا ساقیا می بگردش در آر که دلگیرم از گردش روزگار
15 مئی ده که چون ریزیش در سبو بر آرد سبو از دل آواز هو
16 از آن می که در دل چو منزل کند بدن را فروزانتر از دل کند
17 از آن می که گر عکسش افتد بباغ کند غنچه را گوهر شبچراغ
18 از آن می که گر شب ببیند بخواب چو روز از دلش سر زند آفتاب
19 از آن می که گر عکسش افتد بجان توانی بجان دید حق را عیان
20 از آن می که چون شیشه بر لب زند لب شیشه تبخاله از تب زند
21 از آن می که گر عکسش افتد به آب بر آن آب تبخاله افتد جباب
22 از آن می که چون ریزیش در سبو بر آرد سبو از دل آواز هو
23 از آن می که در خم چو گیرد قرار بر آرد خم آتش ز دل همچو نار
24 می صاف ز آلودگی بشر مبدل به خیر اندر او جمله شر
25 می معنی افروز صورت گداز مئی گشته معجون راز و نیاز
26 از آن آب، کاتش بجان افکند اگر پیر باشد جوان افکند
27 مئی را کزو جسم جانی کند بباده، زمین آسمانی کند
28 مئی از منی و توئی گشته پاک شود جان، چکد قطرهای گر به خاک
29 به انوار میخانه ره پوی، آه چه میخواهی از مسجد و خانقاه
30 بیا تا سری در سر خم کنیم من و تو، تو و من، همه گم کنیم
31 بیک قطره می آبم از سر گذشت به یک آه، بیمار ما درگذشت
32 بزن هر قدر خواهیم، پا به سر سر مست از پا ندارد خبر
33 چشی گر از این باده، کو کو زنی شوی چون ازو مست هو هو زنی
34 مئی سر بسر مایهٔ عقل و هوش مئی بی خم و شیشه، در ذوق و جوش
35 دماغم ز میخانه بویی کشید حذر کن که دیوانه، هویی کشید
36 بگیرید زنجیرم ای دوستان که پیلم کند یاد هندوستان
37 دلا خیز و پائی به میخانه نه صلائی به مستان دیوانه ده
38 خدا را ز میخانه گر آگهی به مخمور بیچاره، بنما رَهی
39 دلم خون شد از کلفت مدرسه خدا را خلاصم کن از وسوسه
40 چو ساقی همه چشم فتان نمود به یک نازم، از خویش عریان نمود
41 پریشان دماغیم، ساقی کجاست شراب ز شب مانده باقی کجاست
42 بیا ساقیا، می بگردش در آر که می خوش بود خاصه در بزم یار
43 مئی بس فروزانتر از شمع و روز می و ساقی و بادهٔ جام سوز
44 می صاف ز الایش ما سوی ازو یک نفس تا بعرش خدا
45 مئی کو مرا وارهاند ز من ز آئین و کیفیت ما و من
46 از آن می حلال است در کیش ما که هستی وبال است در پیش ما
47 از آن می حرام است بر غیر ما که خارج مقام است در سیر ما
48 مئی را که باشد در او این صفت نباشد بغیر از می معرفت
49 به این عالم ار آشنائی کنی ز خود بگذری و خدائی کنی
50 کنی خاک میخانه گر توتیا خدا را ببینی بچشم خدا
51 به میخانه آی و صفا را ببین ببین خویشتن را خدا را ببین
52 تودر حلقهٔ میپرستان در آ که چیزی نبینی بغیر خدا
53 بگویم که از خود فنا چون شوی ز یک قطره زین باده مجنون شوی
54 بشوریدگان گر شبی سر کنی از آن می که مستند لب تر کنی
55 جمال محالی که حاشا کنی ببندی دو چشم و تماشا کنی
56 نیاری تو چون تاب دیدار او ز دیدار رو کن به دیوار او
57 قمر درد نوش است از جام ما سحر خوشه چین است از شام ما
58 مغنی نوای دگر ساز کن دلم تنگ شد مطرب آواز کن
59 بگو زاهدان اینقدر تن زنند که آهن ربائی بر آهن زنند
60 بس آلودهام آتش می کجاست پر آسودهام نالهٔ نی کجاست
61 به پیمانه، پاک از پلیدم کنید همه دانش و داد و دیدم کنید
62 چو پیمانه از باده خالی شود مرا حالت مرگ حالی شود
63 همه مستی و شور و حالیم ما نه چون تو همه قیل و قالیم ما
64 خرابات را گر زیارت کنی تجلی بخروار غارت کنی
65 چه افسردهای رنگ رندان بگیر چرا مردهای آب حیوان بگیر
66 زنی در سماعی، ز می سرخوشی سزد گر ازین غصه خود را کشی
67 توانی اگر دل، دریا کنی تو آن دُر یکتای پیدا کنی
68 ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه بیابی اگر لذت اشک و آه
69 بیا تا بساقی کنیم اتفاق درونها مصفا کنیم از نفاق
70 بیائید تا جمله مستان شویم ز مجموع هستی پریشان شویم
71 چو مستان بهم مهربانی کنیم دمی بیریا زندگانی کنیم
72 بگرییم یکدم چو باران بهم که اینک فتادیم یاران زهم
73 جهان منزل راحت اندیش نیست ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست
74 سراسر جهان گیرم از توست بس چه میخواهی آخر از این یکنفس
75 فلک بین که با ما جفا میکند چها کرده است و چها میکند
76 برآورد از خاک ما گرد و دود چه میخواهد از ما سپهر کبود
77 نمیگردد این آسیا جز بخون الهی که برگردد این سرنگون
78 من آن بینوایم که تا بودهام نیاسایم ار یکدم آسودهام
79 رسد هر دم از همدمانم غمی نبودم غمی گر بدم همدمی
80 در این عالم تنگتر از قفس به آسودگی کس نزد یک نفس
81 مرا چشم ساقی چو از هوش برد چه کارم به صاف و چه کارم به درد
82 نه در مسجدم ره، نه در خانقاه از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه
83 نمانده است در هیچکس مردمی گریزان شده آدم از آدمی
84 گروهی همه مکر و زرق و حیل همه مهربان، بهر جنگ و جدل
85 همه متفق با هم اندر نفاق به بدخوئی اندر جهان جمله طاق
86 همه گرگ مانا همه میش پوست همه دشمنی کرده در کار دوست
87 شب آلودگی، روز شرمندگی معاذ الله از اینچنین زندگی
88 اگر مرد راهی؟ ز دانش مگو که او را نداند کسی غیر او
89 برو کفر و دین را وداعی بکن به وجد اندر آ و سماعی بکن
90 مکن منعم از باده ای محتسب که مستم من از جام لا یحتسب
91 چو ما زین می، ار مست و نادان شوی ز دانائی خود پشیمان شوی
92 خوری باده، خورشید رخشان شوی چه دنبال لعل بدخشان شوی
93 صبوح است ساقی برو می بیار فتوح است مطرب دف و نی بیار
94 از ان می که در دل اثر چون کند قلندر بیک خرقه قارون کند
95 نوای مغنی چه تأثیر داشت که دیوانه نتوان به زنجیر داشت
96 مغنی سحر شد خروشی بر آر ز خامان افسرده جوشی بر آر
97 که افسردهٔ صحبت زاهدم خراب می و ساغر و شاهدم
98 سرم در سر میپرستان مست که جزمی فراموششان هر چه هست
99 به می گرم کن جان افسرده را که می زنده دارد تن مرده را
100 مگو تلخ و شور آب انگور را که روشن کند دیدهٔ کور را
101 بده ساقی آن آب آتش خواص که از هستیم زود سازد خلاص
102 بمن عشوه چشم ساقی فروخت که دین و دل و عقل را جمله سوخت
103 ازین دین به دنیا فروشان مباش بجز بندهٔ بادهنوشان مباش
104 کدورت کشی از کف کوفیان صفا خواهی، اینک صف صوفیان
105 چو گرم سماعند هر سو صفی حریفان اصولی ندیمان کفی
106 چه درماندهٔ دلق و سجادهای مکش بار محنت، بکش بادهای
107 ز قطره سخن پیش دریا مکن حدیث فقیهان بر ما مکن
108 مکن قصهٔ زاهدان هیچ گوش قدح تا توانی بنوشان و نوش
109 سحر چون نبردی به میخانه راه چراغی به مسجد مبر شامگاه
110 خراباتیا، سوی منبر مشو بهشتی، بدوزخ برابر مشو
111 بزن ناخن و نغمهای بر دلم دمار کدورت بر آر از گلم
112 بکش باده تلخ و شیرین بخند فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند
113 که نور یقین در دلم جوش زد جنون آمد و بر صف هوش زد
114 قلم بشکن و دور افکن سبق بسوزان کتاب و بشویان ورق
115 تعالی اللّه از جلوهٔ آن شراب که بر جملگی تافت چون آفتاب
116 تو زین جلوه از جا نرفتی کهای تو سنگی، کلوخی، جمادی، چهای
117 رخ ای زاهد از می پرستان متاب تو در آتش افتادهای من در آب
118 که گفته است چندین ورق را ببین بگردان ورق را و حق را ببین
119 مگو هیچ با ما ز آئین عقل که کفر است در کیش ما دین و عقل
120 ز ما دست ای شیخ مسجد بدار خراباتیان را به مسجد چکار
121 ردا کز ریا بر زنخ بستهای بینداز دورش که یخ بستهای
122 فزون از دو عالم تو در عالمی بدینسان چرا کوتهی و کمی
123 تو شادی بدین زندگی عار کو گشودند گیرم درت بار کو؟
124 نماز ار نه از روی مستی کنی به مسجد درون بتپرستی کنی
125 به مسجد رو و قتل و غارت ببین به میخاه آی و فراغت ببین
126 به میخانه آی و حضوری بکن سیه کاسهای کسب نوری بکن
127 چو من گر ازین می تو بی من شوی بگلخن درون رشک گلشن شوی
128 چه میخواهد از مسجد و خانقاه هر آنکو به میخانه برده است راه
129 نه سودای کفر و نه پروای دین نه ذوقی به آن و نه شوقی به این
130 برونها سفید و درونها سیاه فغان از چنین زندگی آه، آه
131 همه سر برون کرده از جیب هم هنرمند گردیده در عیب هم
132 خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ همه آشتیهای بدتر ز جنگ
133 فرو رفته اشک و فرا رفته آه که باشند بر دعوی ما گواه
134 بفرمای گور و بیاور کفن که افتادهام از دل مرد و زن
135 دلم گه از آن گه ازین جویدش ببین کاسمان از زمین جویدش
136 به می هستی خود فنا کردهایم نکرده کسی آنچه ما کردهایم
137 دگر طعنهٔ باده بر ما مزن که صد بار زن بهتر از طعنه زن
138 نبردست گویا به میخانه راه که مسجد بنا کرده و خانقاه
139 چه میخواهد از مسجد و خانقاه هر آنکو به میخانه بردست راه
140 روان پاک سازیم از آب تاک که آلودهٔ کفر و دین است پاک
141 ندانم چه گرمیست با این شراب که آتش خورم گویی از جام آب
142 به می صاحب تخت و تاجم کنید پریشان دماغم، علاجم کنید
143 جسد دادم و جان گرفتم ازو چه میخواستم، آن گرفتم ازو
144 بینداز این جسم و جان شو همه جسد چیست؟ روح روان شو همه
145 گدائی کن و پادشاهی ببین رهاکن خودی و خدائی ببین
146 تکلف بود مست از می شدن خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن
147 درون خرابات ما شاهدیست که بدنام ازو هر کجا زاهدیست
148 بخور می که در دور عباس شاه به کاهی ببخشند کوهی گناه
149 سکندر توان و سلیمان شدن ولی شاه عباس نتوان شدن
150 که آئین شاهی از آن ارجمند نشسته است برطرف طاق بلند
151 یکی از سواران رزمش هزار یکی از گدایان بزمش بهار
152 سگش بر شهان دارد از آن شرف که باشد سگ آستان نجف
153 الهی به آنان که در تو گمند نهان از دل و دیدهٔ مردمند
154 نگه دار این دولت از چشم بد بکش مد اقبال او تا ابد
155 همیشه چو خور گیتی افروز باد همه روز او عید نوروز باد
156 شراب شهادت بکامش رسان بجد علیه السلامش رسان
157 رضی روز محشر علی ساقی است مکن ترک می تا نفس باقی است