1 رسوا شده لولیی ربالی دردست از کوی خرابات همی آمد مست
2 با خویشتن این ترانه می زد پیوست کای وای کسی که از خود و خلق نرست
1 مرو زین چشم تر ای اشک خونین دمبدم بیرون شدم رسوا منه دیگر ز فرمانم قدم بیرون
2 به روز وصل خواهم چاک دل دوزم ز پیکانت که ماند شادی و عشرت درون اندوه و غم بیرون
1 با خروس آن تاجدار سرفراز آن مؤذن گفت در وقت نماز
2 هیچ دانا وقت نشناسد چو تو وز فوات وقت نهراسد چو تو
1 ای علم هستی ما با تو پست نیست به خود هست به تو هر چه هست
2 ذات تو هم هستی و هم هست کن هست کن عالم نوی و کهن