-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفتیم: چون زنده مانی در غم هجران من؟ خواستم مرگ خود، اما بر نیامد جان من
2 درد من عشقست و درمانش بغیر از صبر نیست چون کنم؟ کز درد مشکل تر بود درمان من
3 من خود از جان بنده ام فرمان عشقت را، ولی تا چه فرماید مرا این بخت نافرمان من؟
4 شمه ای ناگفته از سوز دلم، شهری بسوخت آه! اگر ظاهر شود این آتش پنهان من!
5 وه! چه روی آتشینست آن؟ که گاه دیدنش شعله ها، پندارم افتادست در مژگان من
6 بس که من مدهوش و حیرانم ز چشم مست او هر کرا چشمیست می باید شدن حیران من
7 چون هلالی گوشه چشمی گدایی میکنم گه گهی سوی گدای خود نگر، سلطان من