-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آیا همای تیر تو جوید نشان خویش؟ ما می زنیم قرعه به مشت استخوان خویش
2 گردن بزن، بسوز، بکش، جسم و جان ز توست چون شمع فارغیم ز سود و زیان خویش
3 صد ره به من کشد دلت امّا چه فایده؟ یکبار بشنو از دل نامهربان خویش
4 چون شمع بی اثر نبود سرگذشت من حرفی بسنج از لب آتش زبان خویش
5 یکبار هم به دست صبا می توان فشاند بوی گلی، به مرغ کهن آشیان خویش
6 با زلف، شانه را نکنی آشنا اگر دانی چه می کشم ز دل بدگمان خویش
7 ساکن مشو حزین که به بالین توست شمع هویی بزن به بال و پر ناتوان خویش