دی صبا قصهٔ آن کاکل پیچان می کرد از سعیدا غزل 258

دی صبا قصهٔ آن کاکل پیچان می کرد

1 دی صبا قصهٔ آن کاکل پیچان می کرد جمع می کرد دل خلق و پریشان می کرد

2 نگهش هر دل آشفته که می برد از راه می گرفتش خم زلف از ره و پنهان می کرد

3 سخت مشکل شده از دست خرد، کار مرا کو می صاف که می آمد و آسان می کرد؟

4 سخن از معجزهٔ آن لب خندان چه کنم سنگ را بی سخن آن لعل بدخشان می کرد

5 هر شمیمی که نسیم از ره او می آورد می گرفتش گل و در چاک گریبان می کرد

6 در خرابات مغان هم دگر آن باده نماند که دو جامش به صفت جانور انسان می کرد

7 خم نشین گشته فلاطون ز مسیحا پرسید هر که درد خودی داشت چه درمان می کرد

8 موج زد خاطر بحر و به نظر زود آمد ورنه چشم گهرافشان تو طوفان می کرد

9 قابل فیض نبودیم سعیدا در اصل لیکن آن مبدأ فیض از کرم احسان می کرد

عکس نوشته
کامنت
comment