1 دی عزیزی بعلاالدین گفت که ازین نکته شدستم غمناک
2 کانگه حافظ نبود خاک خورد همه اعضاش چو افتد به مغاک
3 بنده هم یاد بگیرد قرآن تا که در خاک نپوسد تن پاک
4 گفتم ای بنده مقبل تو مترس هرگز انگشت نپوسد در خاک
1 آنکه دل در هوس روز وصال است او را خواب شب در سر اگر هست خیال است او را
2 دل ز چشمش چه شد ار کرد سوال نظری چون نظرهاست در آن جای سوال است او را
1 ای به جان عاشقان خریدارت غمزها نیز کرده بازارت
2 گر کنی قصد کشتن یاران در چنین کارها منم بارت
1 آن نور دیده یک نظر از من دریغ داشت تیری ز غمزه بر جگر از من دریغ داشت
2 میشد نکو به زخم دگر زخم سینه ام دردا که مرهم دگر از من دریغ داشت